دیدگاه خوبی هست ما باید بتونیم خودمون رو با معیار های مناسب بسنجیم نه معیار های دیگران
یافتن معیار های مناسب هم خیلی سخت نیست کافیه روی انچه که مناسب می دونیم تمرکز کنیم.
خوشگل نوشته ام ناز بخوانید.
چه خوب بود اگر شهری میساختند که معمارانش زبان خاک و سیمان و آب را میفهمیدند.و زیر این احساس نرم سخت ترین بتن ها را پی ریزی میکردند.و نمای آن را میپوشاندند از پیچک و یاس.من این آمیختگی را دوست دارم.من این معمار را دوست دارم که زبان خاک را میداند که پیچک را به تمدن این شهر میپیچد و برج ها را بالا میبرد.و سیمان انگار حافظ نجابت است تا زنان که قافیه ی این شهرن را از زلزله مصون دارد.و مردان را لای ایده های سنگین عضله ایشان بی دغدغه نگه دارد.چه خوب است که میشود یک زندگی را با کلمه ساخت.و اشتیاق شد میان سلولها.و رفت تا قعر ناخودآگاه و دوباره همه چیز را تکه تکه ساخت.با کلمه عقل آورد.احساس آورد.با کلمه حال شما را خوب کرد.از چشه بی پایان این ده هی ذره ذره رنگ سبز برداشت هی دشت ها را پر از بهار کرد.هی به مترسکها رخت تازه پوشاند تا کلاغها نترسند. هی گلهای آفتابگردان را رو به خورشید چرخاند.و هی نشست و از گودال کلمه در آورد.چه خوب است که میشود عاشق دوره گردی شد که توی کوچه های بن بست فریاد میزند های نفت داریم گندم داریم و بعد زیر لب میگوید کلمه داریم کلمه میفروشم های……
چه زیبا نوشتی فاطمه جان ممنونم ازت
باهات موافقم “چه خوب است که می شود زندگی را با کلمه ساخت و اشتیاق شد میان سلولها و رفت تا قعر ناخودآگاه و دوباره همه چیز را تکه تکه ساخت
با کلمه عقل آورد
با کلمه احساس آورد
چه قدر زیبا نوشتی
لذت بردم.
در حدی نیستم که از اشعار صحبت کنم. خوندن شما هم تقریبا بیاشکال بود.
فقط اگه یه موسیقی هم برای زیر صدا انتخاب میشد زیبایی کار رو چندین برابر میکرد.
در مجموع تشکر.
ممنون خانم رضایی بزرگوار. چقدر دلنشین و عالی و جذاب روایت کردید از کیانوش و تأثیرگذاری نوشتههایشان.
کتاب حکایات و شکایاتش با متن و لحن متفاوت و تمایزبرانگیزش خواندهام.
با توصیف زیبای شما از دیگر آثارش، به طور قطع از این به بعد بیشتر به سراغ کیانوش خواهم رفت. به ویژه آی زندگیاش.
سپاس از مقاله خوبتون.
درود به مجید جان نعیم یاوری عزیز
ممنونم از وقتی که برای مقاله گذاشتین،برام خیلی ارزشمنده
محمود کیانوش به عنوان یکی از غولهای نویسندگی واقعا ارزش وقت گذاشتن رو داره، چرا که ایشون فقط یک نویسنده نیستن بلکه یک انسان شناس واقعی هستن.
به به به به
آقای مهندس قائدی با همزه
ارادت
آقا شروع کنین بیشتر برامون بنویسین
یک طراح سایت به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن داره
علی الخصوص شما با تجربه چندین ساله تون
موفق باشین
سلام به پوریا جان
پوریا خیلی خوشحالم که تو هم از دنیای ورزش اومدی به نویسندگی
تو بی نظیری پوریا،قلم زیبات از تو نویسنده قدرتمندی می سازه
مرسی بابت وقتی که گذاشتی
همیشه بدرخشی
درود خانم رضایی عزیز. کتاب و بلا آمد و شفا امد محمود کیانوش را هفته گذشته خواندم. خواندن مطلب شما بعد از آن کتاب به دلم نشست. مطلب پرباری بود. موفق باشید دوست عزیز
سلام به لیلا جان عزیز
ممنونم از وقتی که برای خوندن این مطلب گذاشتی
چه قدر کار خوبی کردی که کتاب بلا آمد و شفا آمد رو خوندی، و چه قدر خوشحال ترم که دوستای عزیزی مثل تو دارم که در یک مسیر در کنار همدیگه هستیم.
همیشه بدرخشی
به به ببین کی اینجاست!
حدیث جان خداداد!
حدیث جان تو نویسنده فوق العاده ای هستی جدا که متن هات با فکر نوشته می شه و من توی کانال تلگرامت و سایت کارها رو دنبال می کنم
بی نظیری دختر
همیشه بدرخشی
سلام نجمه جان. از آشنایی باهات خیلی خوشحالم.
چه موضوع جذابی. اتفاقا من هم سه داستان از کتاب بلا آمد و شفا آمد خواندم و واقعا حیرت کردم. جه خوب که تو جدی پیگیر آثارش شدهای.
امیدوارم فرصت خواندن کتاب آی زندگی رو هم پیدا کنم. موفق باشی
سلام سلام به زهرا جان شجاعی
چه قدر خوب که کتاب بلا آمد شفا آمد رو شروع کردی
باهات موافقم،کیانوش اسباب حیرت انگیزی این روزهای ما شده
حتما آی زندگی رو بخون دنیای کتفاوتی پیش چشمت باز می شه
بدرخشی همیشه
اون قدر قشنگ در مورد حس و حال به کارهای محمود کیانوش نوشتی که منم ترغیب شدم برم و از همون صفحه 30 کتابش که توی دوره قبل متوقف شدم دوباره شروع کنم و بخونم نجمه جان:)
سلام به مینو نازنین!
ممنونم ازت
مینو جان به اعتقاد من محمود کیانوش نویسنده فوق العاده قویه که ارزش وقت گذاشتن داره،اگر وقت داری روی آثار بیشتری از کیانوش زمان بگذار.
مقاله جالبی بود …نکات قابل تأملی داشت برای من . دست شما درد نکنه
فکر می کنم یکی از جاهایی که به عادت های مان چسبیده ایم و کمتر جرات تغییر داریم ، رابطه عاطفی مسموم است .
به قول شما باید شکست « ظرف عادت » را
برای خیلی ها کار راحتی نیست
با این که حتی خودشان هم می دانند دل کندن به نفع شان است
سلام به سارا عزیزم
دقیقا سارا جان بیشتر مواقع می دونیم که بودن در یک کار، رابطه و انتخاب فقط و فقط اتلاف زمان و انرژیه اما به موندن در اون مسیر اصرار میکنیم پسس بشکنیم ظرف عادتها رو!
خانم رضایی عزیز
سلام
لینک این نوشته را دوست گرانقدرم آقای کیانوش برایم فرستادند . بسیار هوشمندانه و منصفانه نوشته اید .از خواندن مقاله تان واقعا لذت بردم خیلی از کسانی که می شناسم و به اصطلاح خود را اهل نظر می دانند شاید کنه مفهوم نوشته های او را درک نکنند . خوشحالم که با کسی آشنا شدم که می تواند با این دنیای مفهومی ارتباط برقرار کند . هر چند محمود کیانوش آثار دیگری دارند که آنها نیز به همین اندازه شگفت انگیز هستند بویژه در شعر کودک .دنیای فکری ایشان خیلی خاص است و فکر می کنم از هر ده هزار نفر یک نفر او را می فهمد . ایمیلم را می گذارم اگر مایل بودید فهرستی که از آثار ایشان را که من دارم خدمتتون تقدیم می کنم . با احترام رامین طالقانی ramtal41@gmail.com
آقای طالقانی عزیز
سلام
دیدن پیام شما و حسن توجه جنابعالی به ذهنیات و علاقهمندی بنده نسبت به قلم و طرز تفکرات استاد کیانوش در عرصه ادبیات برای من جای بسی افتخار دارد و بسیار خرسندم که عزیزانی چون شما در این عرصه حضور جدی دارند.
شاید با جسارت باید بگم که دوره شناخت من از ادبیات به دو بخش تقسیم میشود:
من پیش از خوانش آثار استاد کیانوش
من بعد از خوانش آثار استاد کیانوش
و بنده بعد از آشنایی با آثار ایشان دنیای فکریام بسیار دگرگون و منحصربهفرد شد.
بی نهایت از حسن توجه جنابعالی سپاسگزارم!
نجمه عزیز الهام نوشتن و الهام گرفتن از روی این عکس بسیار زیبا و دلنواز بود برام
داستان غیر ایرانی نوشتن مطمئنا چالشیه برای نوشینده ی ایرانی اما حسن بین المللی بودن نظر و اندیشه ی نویسنده به نظرم به سختی هاش می ارزه.
توی پردازش شخصیت و انتخاب ایده ی داستان سراغ موضوع جذابی رفتی و حتما در اولین فرصت فایل صوتی رو هم می شنوم
موفقیتت روز افزون
سلام به روی ماهت هدی جان!
هدی من به داشتن عزیزایی مثل تو در کنار خودم افتخار میکنم.
ممنونم از وقتی که برای شنیدن قصه گذاشتی!
امیدوارم همگی مون از نردبون ترقی بالا بریم
خانم رضایی عزیزم
داستان فوقالعاده ت را باخوانش دلنوازت شنیدم و لذت بردم
خلاقیت و حس شگفتانگیزت به نوشتن و رفاقتت با واژگان، جذابیتی استثنایی به نوشتههایت میدهد.
موفق باشی و بدرخشی
:00
زمانی که فضای اتاق از صدای کشیده شدن مداد ساکت میشود، آن زمان که انگاشتانت بالاخره از نوشتن خسته میشوند و چشمانت سوی دوباره دیدن کلمات را از دست میدهند. درست آن زمان است که احساس میکنی قلب و مغزت از هرچیزی خالی هستند. همه را روی کاغذ ریختهای.
بعد از یک عالمه نوشتن با پلکهایی نیمهبسته به اعداد دیجیتالی روی ساعتم نگاه کردم. دقیقاً دوازده نیمه شب بود. برای چند لحظه منتظر تغییری ماندم. تغییری که ترتیب آن زمان عجیب را به هم بزند و دوازده و یک دقیقه را نشانم دهد. اما انگار ثانیهها بازیشان گرفته بود. گویی میخواستند هردقیقه را به اندازۀ یک ساعت طول بدهند تا بیشتر به آن چهار تا صفر توجه کنم؛ تا وقت بیشتری برای گسترش تصوراتم داشته باشم. شاید آنچه میدیدم فقط ساعت را نشان نمیداد. نه، همهاش این نبود. وقتی دوباره چرخدندههای تخیل درون مغزم به حرکت افتادند بالاخره تصویری که دنبال آن بودم را پیدا کردم. زندگی را روی مچ دستم دیدم.
00:00؛ دو جفت چشم. شبیه نیست؟ دو نفر درکنار دیگری اما دور از هم. غمناک نیست؟ دو جفت چشم در دو طرف یک دیوارسنگی که بیست و چهار ساعت شبانه روز را برای ملاقات هم صبر میکنند. آن هم دیداری که میدانند بیشتر از یک دقیقه طول نخواهد کشید. اگر جایشان بودم لحظهها را یکی یکی میشماردم. عاشقانه نیست؟ یک، دو، سه، چهار، تـــــــــــا هشتاد و شش هزارو سیصد و چهل. بعد از اتمام این انتظار هم هیچ مانع دیگری را تحمل نمیکردم. آخر چرا؟ واقعاً چرا یکی این دیوار سنگی را برنمیدارد. چرا به جای ساعتها صبر و خودخوری هیچکدام قدمی به سوی دیگری برنمیدارد. حقیقتاً یکم جرأت به این اندازه سخت است؟
ساعتم از کار افتاده اما قرار نیست باتری آن را عوض کنم. حالا که امکانش هست هرروز به دو صفر، دو صفر نگاه کنم و از آن درس بگیرم به هیچ وجه دلم نمیخواهد این فرصت را از دست بدهم. که میداند؟ شاید هم روزی بخواهم آن را مثل یک خال روی مچ دستم همه جا به همراه داشته باشم. درست مثل تکهای از وجودم. شاید روزی به شخصی تبدیل شدم که از نوشتههای مغزش جرأت را یاد گرفت و سنگهای روبرویش را شکست؛ نه نویسندهای که از پشت دیوار عاشقی داستان های عاشقانه مینویسد.
آغاز: ساعت 12 و 57 دقیقۀ ظهر، 25 شهریور99
پایان: ساعت نه و چهل و دو دقیقۀ شب، 25شهریور99
هدیه جان
دوست بینظیر من خوندن این متن از تو به من بسیار دلگرمی داد
قلم بسیار گرمی داری و پختگی در افکارت رو به بهترین شکل در کلمات نشون دادی
تو واقعا همهی افکارت رو داری روی کاغذ میریزی حتی با پلکهای بسته.
از شنیدن بعضی مفاهیم در نوشتهات لذت بردم
«تغییری که ترتیب زمان را بر هم بزند»
«زندگی را روی مچ دستم دیدیم»
یا حتی تشبیه زمان دوصفر به دو چشم بی نظیر بود.
همراه داشتن این دوصفر مثل خال روی دستت عالی بود.
من به داشتن دوست نازنینی مثل تو افتخار میکنم و خوشحالم که جرات رو در نوشتنیاد بگیری.
تو بینظیری!
سلام نجمه گلم
اول باید بگم که شما، هم نام دختر شیطون بلای من هستی. برای همین حس دختر خودم را بهتون دارم.
دوم این که راستش و بخواین من ازاین موسیقی خیلی خوشم نیومد چون من با این نوع موسیقی خیلی حال نمی کنم.
خواننده مورد علاقه من معین است و عاشق آهنگهای بدون کلام پیانو هستم.
ولی با این آهنگ شما به دوره کودکی و کارتون و فیلم (زورو) و رقص پای اسپانیایی رفتم. و این خاطره برام قشنگ بود.
سلام به زهرا جان شهراد رفیق شفیق من!
برام خیلی جای افتخار داره دوستی با عزیزی چون شما.
چه قدر اتفاق خوبی که من هم نام دختر نازنین شما هستم و برام خیلی خوشحال کنندست که حس دخترتون رو به من دارین!
اتفاقا اصلا ایرادی نداره و گاهی با شنیدن یک موسیقی ارتباط خوبی با نوشته برقرار نمیشه که حتی این ارتباط خوب برقرار نشدن هم میتونه دلیلی برای نوشتن باشه .
ما دغدغهمندان نوتن از هر دلیلی برای نوشتن استفاده میکنیم.
مشتاقم از خاطره کودکی تون با کارتون زورو هم نوشته بخونم به نظرم برگشت به گذشته آدمو غافلگیر میکنه چه خوندنش چه نوشتننش .
دست به کار شید و منو بی خبر نذارید!
براتون آرزوی موقیت روزافزون دارم.
امروز صبح وقتی افتادن یک برگ زرد از تاک انگور سر در حیاطمان توجهم را جلب کرد دست به قلم شدم و نوشتم”
سفیران پاییز با انداختن خودشان زیر پا، نوید آمدن این زیبای رنگارنگ را می دهند.
این پاییز آتش به جان گرفته که نه، آتش به جان انداخته، در راه است.
وقتی که او هست عشق بی هیچ خجالتی می آید و می نشیند روی لحظه هایمان.
و این عشق است که پاییز را جلا داده و این پاییز است که بستری شده برای رویش عشق.
و این دو با هم و در کنار هم روی تاب روزگار تاب بازی می کنند، دور و نزدیک می شوند.
و دلتتگی همیشه در کمین است، در این فصل بیشتر از گذشته خودش را به آدم نزدیک می کند، می نشیند زیرپای خوشی ها و از راه به درشان می کند.
تمام قلبت را می کاود، تمام ذهنت را شخم می زند، آنقدر خاطراتت را هم می زند تا حرفی، سخنی، نگاهی، حرکتی را به یادت بیاورد و دلتنگت کند.
همه چیز در پاییز زیباتر می شود، وقتی که تو باشی و یک هدفون که آهنگ مورد علاقه ات را پخش کند و یک پیاده رو پر از برگ های رنگارنگ… و آسمانی که گرفته است و شاید فقط چند قطره باران…
سلام به زینب نازنینم.
من حیرت زده شدم از این حجم از احساسات تو در وصف پاییز
چه قدر ذهن بازی برای وصف پاییز داری.
چه قدر خوب تونسیتی اول صبحی منو احساساتی کنی
من شیفته تعبیرات تو از پاییز شدم.
اول بگم تاک انگور سر در حیاط خونهی شما دلبرانهای که من عاشقش شدم.
توصیفت از پاییز و برگهای پاییز در کلمات سفیران پاییز و زیبای رنگارنگ بسیار هوشمندانه بود.
و این نشون میده تو عاشق پاییزی و با این عشقت من رو هم عاشق پاییز کردی.
پایز آتش گرفته که آتش به جان انداخته بسیار ترکیب خوبی بود و قدرت زبانورزی تو رو نشون داد.
دلتنگی که همیشه در کمین است عالی بود .
چه قدر خوب دلتنگی رو با دلخوشی ها به جدال انداختی و از بودنش حرف زدی!
و لحظهای ما رو بردی تو خیابون که زیر بارون قدم بزنیم.
عالی بود زینب جان عالی
جاناتان لیوینگستون، یک مرغ دریایی است که با مرغان دیگر بسیار متفاوت است.
او برخلاف دوستانش که پرواز به ابتدایی ترین روش و یافتن غذا و سیر کردن شکم را دلیل زندگی خود می دانند، به خوردن اهمیتی نمیدهد، فقط اشتیاق فراوانی برای یادگیری پرواز به شیوههای مختلف دارد.
روز و شب، پرواز را تمرین میکند، با تلاشی جانفرسا، گاه نتیجهی این تلاشها، پیروزی و گاه شکست است.بعد از شکست، واگویههای ذهنیاش شروع میشود:
من همینم که هستم، من فقط یک مرغ دریاییام و باید مثل مرغان دیگر زندگی کنم.
ولی بعد از زمانی بسیار کوتاه، پی میبرد که زندگی عادی برای او تحمل ناپذیر است.
او به دنبال معنا و مفهوم اصلی زندگی می گردد؛ و چون همرنگ جماعت نیست، طرد میشود.
آیا جاناتان باید طرد شدن را بپذیرد یا همرنگ جماعت شود؟
این قصهی خیلی از آدمهاست.
عدهای از صبح تا شب، فقط به فکر خوردن، پختن، پوشیدن، تفریح و …..از این قبیل کارها هستند؛
اینها به زندگی عادی تن دادهاند و چیزی فراتر از آن نمیخواهند.
قدرت ریسک ندارند و با دیدن موفقیت دیگران و توجیه عقب ماندگی خود، میگویند: همه که یکی نیستند، شانس با او یار بوده است.
در صورتی که به خود زحمت نمیدهند تلاشهای فرد موفق را ببیند؛
با کوچکترین شکستی هدف خود را رها می کنند، زیرا تحمل سختیها و رنج مسیر را ندارند و میخواهند یک شبه ره صد ساله بپیمایند.
ولی بعضی دیگر، به دنبال رشد و پیشرفت هستند، تغییر را با وجود دردهایش با آغوش باز به جان میخرند، محدودیتها را نمیپذیرند، برای رسیدن به اهدافشان تلاش میکنند، از شکست خوردن ابایی ندارند و آن را مقدمهای برای پیروزی میدانند.
تفاوت این آدمها با افراد معمولی این است که به واقعیت وجودیشان پی برده اند،راه را یافتهاند، به حداقلها راضی نیستند و هدف از آفرینش خود را درک کردهاند.
جاناتان دربارهی بهشت از چیانگ پرسید؛
چیانگ گفت: بهشت محدود به زمان و مکان خاصی نیست، بهشت رسیدن به کمال است.
او در یادگیری نترس و شجاع بود.
وقتی عاشق یادگیری باشی، افرادی در مسیرت قرار میگیرند که از جنس خودت هستند و تو را به بهترین شکل همراهی میکنند.
جاناتان از روزمرگی مرغان دیگر غمگین بود و تصمیم داشت، روزی برگردد و به انها معنای واقعی زندگی را بیاموزد و در این مرحلهست که باید صبر و محبت را به منصهی ظهور برساند.
امروزه به برکت وجود اینترنت، رسانههای اجتماعی، آموزشهای آنلاین و مجازی، راه برای یادگیری بسیار هموار است.
از آنجا که ریچارد باخ، نویسنده ی کتاب، موزیسین قابل و خلبان توانایی بود و از فراز و فرود موسیقی و پرواز آگاهی کامل داشت، زندگی جاناتان را بخوبی تصویر کرده است.
این کتاب؛ بسیارکمحجم، ولی زیبا و پربار است و خواندن آن وقت زیادی از شما نمیگیرد.
درود به مریم جان نیکومنش رفیق عزیز من
اول بگم به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم و از این که افتخار خوندن دیدگاهت رو سر صبحی پیدا کرد خیلی خیلی خوشحالم!
تو ذهن تحلیلگر خیلی خوبی داری
به راحتی میتونی یک معنا رو به موضوعات مختلفی بسط بدی و بین شخصیتهای کتاب و واقعیت زندگی اجتماعی پل بزنی.
این یعنی تو ذهن تحلیلگرت نقطه قوت روزهای نوشتاریت شده و این بی نظیره.
لذت میبرم از این اندیشه:
«آیا طرد شویم یا همرنگ جماعت ششوی.»
«آدمهایی که به حداقل راضی نمیشوند و تغییر را با دل و جان میپذیرند.»
میدونی آدمهای که پیرو یادگیری و تغییر حداقل زندگانی برای خودشان هستند دارند بهشت روی زمین را میسازند چون خواهان ریسک و رسیدن به کمال اند.
سر صبحی ما رو به چالش کشیدی و این عالی ترین اتفاقه!
بهت افتخار میکنم و از سایتت دیدن کردم و تو بینظیری!
هر آدمی مثل یک کتاب میماند،
یکی با جلد طلاکوب مزین شده، یکی جلد معمولی دارد یکی شومیز و….
یکی وزیری و یکی رقعی، درست است که ظاهر هر کتاب، مثل ظاهر هر انسان مهم می باشد ، اما این به این منظور نیست که قابل توجه بیشتری باشد و یا از درجه اهمیت بیشتری برخوردار باشد.
هست درست است؟!
بین انسان ها ظاهر مهمترین چیز می باشد که در وهله نخست به چشم میآید …درست مثل کتاب
نامی برازنده با طراحی و جلدی وزین…
اما محتوا پس چه؟
آدم ها مثل کتاب میمانند، بعضی ها آنقدر خواندنی و جذاب هستن که برای همیشه در ذهن میمانند…
بعضی کتاب ها فقط ارزش یکبار خواندن را دارند…بخوانی و بگذاری سر جایش بماند…
کتاب هایی هستن که فقط استفاده دکوری دارند برای جای خالی پر کردن کتابخانه…همان خالی نبودن عریضه…
یک سری کتاب ها نوشتاری خشمگین دارند، در ذهن مخاطب به جز حالت خشم و تدافعی چیزی به جا نمیگذارند، ذهن را درگیر میکنن اما اثر سوء بیشتری دارند تا…
امان از کتاب هایی که مفیدند، تاثیر گذار و به روز، یاد میدهند شیوه زندگی کردن را… این کتاب ها باید مدام جلوی چشمت باشند، داشته باشی، بخوانی، لذت ببری… حس خوب زندگی را تزریق میکنند به جان…
یک سری کتاب ها هستن عشقند، میشود عاشقی ها کرد با خواندنش، مهیج و لطیف، خواستنی، آنها
قلب را درگیر میکنند
همه ما آدم ها شبیه کتاب هستیم
چه نوشته شود در لابه لای اوراقمان را خودمان انتخاب میکنیم، خشم، عشق، سادگی، مثبت و مفید بودن را…
رویاهایمان را خودمان نقش میدهیم و به رشته تحریر در میاوریم
در اصل همه ما نویسنده ایم
نویسنده دنیا و پیرامون خودمان ، کاش فقط خواننده کتاب ها و شخصیت های زندگی دیگران نباشیم
در هر شرایطی بهترین خودمان باشیم و قشنگ بنویسیم دنیایمان را… اثر قشنگی از خودمان به جا بگذاریم …
یک کتاب خوب باشیم
نجمه چرخشت
سلام به نجمه جان بی نظیر!
دوستی چون تو در کنار روزهای نوشتاری من جای ارزش داره و داشتنت به این ورزها گرمی میده.
متنت رو خوندم و با جان و دل از این قیاس زیبات از انسان و کتاب لذت بردم
از این که محتوای هر کتابی رو به منش و خوی آنسانها ربط دادی
از اینکه بین ظاهر آدمها و جذابیتشون تفاوت قائل شدی و به خلق و خو رسیدی
من عاشق این دیدگاه توام.
بسیار جای ارزش داشت این حرفت:
«در اصل همه نویسندهایم نویسندهی دنیا و پیرامون خودمون»
من از کلماتت استفاده میکنم و میگم یک کتاب خوب در زندگی باشیم پیش از اینکه خوانندهی خوب کتابهای دیگران باشیم.
ازت خواهش میکنم حتما این دیدگاهت رو مقاله کن و بذار همه از نظراتت استفاده کنن.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
باز هم اول صبح باشد،من و دوستانم عازم سبلان زیبا که تا کوهپایه هایش حدود سه ساعتی راه داریم،چه زیبا که در هر پیچ و خمی از راه زوایای دیگری از تو را نظاره خواهم کرد،هوای اول صبح اردبیل تا توان در جان داشته سرد و مرطوب شده و نم و سردی هوا پوست ظریف دست و صورت را نوازشی سرده سرد می دهد تا حالت همچنان زنده باشد.از دور ماشین را میبینم،مانند کودک ذوق زده میشوم،لم میدهم و سرم را به پنجره تکیه میدهم و خودم را از دیروز و دیروزها و حتی زمان حال رها میکنم،به یاد پدربزرگم که عاشق موسیقی آذری بود،آهنگی پلی میکنم و به سبلان که در ابتدای مسیر صلابت و عظمتش قابل وصف نیست چشم میدوزم تا چشمانم را نوازش دهد،آه که چه حالی دارم،کاش در آغوشم میفشردمت سبلان زیبا،آن قله سفید پر از برفت را چگونه ببینم و دلم برایش قنج نرود سبلان جان،ناگهان با سکوت بعد از تمام شدن آهنگ به خود میایم و فاکتور فروش ایساکو را جلوی رویم میبینم.کاش باز موسیقی را گوش دهم اما دیگر میترسم نتوانم از آن گذشته پر تلاطم خارج شوم،می گویم به درود سبلان سرد و زیبنده.
سلام به ندا جان خوش ذوق.
خوندن این متن منو به کوهنوردی برد.
توصیفات زیبایی که از راه داشتی و استفاده از حس لامسه برای نشون دادن سرمای صبحگاهی عالی بود.
منم کم کم داشت سردم میشد.
تو در شروع جملاتت قوت خاصی داری جوری کلمات را کنار هم میچینی که دلنشینه:
«باز هم اول صبح باشد و دوستانم عازم سبلان….»
یا این جمله:
« هوای اول صبح اردبیل تا توان در جان دارد….»
این جملات ابتدایی در آغاز جملاتت منو خیلی جذب خودش کرد.
استفاده از کلمات روزمره در وسط یک توصیف متنت رو جذاب کرد مثل:
فاکتور فروش ایساکو یا پلی کردن
من منتظر دیدن این واژه ها، وسط یک توصیف نبودم ولی بسیار لذت بردم که متنت رو برام ملموس ر کرد.
تو ما رو به روزمرهی خودت بردی و بسیار عالی بود.
به داشتنت افتخار میکنم ندای عزیز!
یک عصر با آسمون آبی و ابرای بدون واکنش با یک آویزی از سه تا آبپاش که به نظر میرسه ظاهر خوبی دارن. آبپاش سیاه بالاخره بعد اینکه آروم و قرار گرفت لبش به سخن باز میشه، عجب روزیه امروز ،چون سیاه بودم کسی منو نخرید،اینقدر گوشه مغازه خاک روم نشست که دیگه از درونم سیاه و پوسیده شدم.صاحب مغازه گفت سیاه ضرر زدی بهم و بی معرفت منو پرت کرد این بالا. هی رفیق نارنجی تو چرا بین و زمین و هوا گیر افتادی مثل من؟ منو میگی ؟ آره با تو هستم،داستان من مفصل، به این بسنده میکنم که قطع شدن برق خط تولید کارخونه سرنوشتم رو زیرو رو کرد،موقع تولیدم یک سوراخ در قسمت ما تحتم درست شد که بعد یک بار استفاده،بلااستفاده شدم.صاحب گلخونه منو به سرنوشت تو دچار کرد.آبپاش سیاه خطاب به آبی ، تو چرا راهت اینطرفا افتاده؟ بیخیال رفیق من خوشحالم این بالا. انسانها هم زیر همین آسمون زیست میکنن. اسمان آبی به رنگ خودم،ابر سفید نزدیکم.
ندای نازنین
دیدن متنها و نوشتههات منو خیلی خوشحال میکنه.
نقطه قوت متنهای تو در ابتدا مشخص کردن زمانه
این که خواننده از زمان و مکانش مطلع میشه نقطه قوت متن توئه
این متن تو یک طرح از یک داستانه و میتونی ادامهاش بدی و از داستان چند هزار کلمهای دربیاری.
عالیه.
دیالوگ گویی هم که نقطه قوت متنته اما باید بیشتر بهش سروشکل بدی و در دل دیالوگ به پیشبرد داستانت کمک کنی که تقریبا نشونههایی داشت اما بهش برس و ازش یه داستان خلق کن!
یک عصر با آسمون آبی و ابرای بدون واکنش با یک آویزی از سه تا آبپاش که به نظر میرسه ظاهر خوبی دارن. آبپاش سیاه بالاخره بعد اینکه آروم و قرار گرفت لبش به سخن باز میشه، عجب روزیه امروز ،چون سیاه بودم کسی منو نخرید،اینقدر گوشه مغازه خاک روم نشست که دیگه از درونم سیاه و پوسیده شدم.صاحب مغازه گفت سیاه ضرر زدی بهم و بی معرفت منو پرت کرد این بالا. هی رفیق نارنجی تو چرا بین و زمین و هوا گیر افتادی مثل من؟ منو میگی ؟ آره با تو هستم،داستان من مفصل، به این بسنده میکنم که قطع شدن برق خط تولید کارخونه سرنوشتم رو زیرو رو کرد،موقع تولیدم یک سوراخ در قسمت ما تحتم درست شد که بعد یک بار استفاده،بلااستفاده شدم.صاحب گلخونه منو به سرنوشت تو دچار کرد.
آبپاش سیاه خطاب به آبی ، تو چرا راهت اینطرفا افتاده؟ بیخیال رفیق من خوشحالم این بالا. انسانها هم زیر همین آسمون زیست میکنن. اسمان آبی به رنگ خودم،ابر سفید نزدیکم.
بابا لنگ دراز عزیزم سلام
امروز ک دارم این نامه را برایتان مینویسم بحران روحی بزرگی را پشت سر گذاشتم و حال نمیدانم چه چیز هایی در انتظار من است.سردرگم و گیج نیستم اما حسی عمیقا در من رخنه کرده است و ان ترس از اتفاقاتی ای چنینی است اما میخواهم چشم بر همه چیز ببندم
نمیدانم اوضاع چگونه خواهد بود اما میخواهم تا جایی که توان دارم تلاش کنم.
دیشب برای اولین بار فهمیدم که تمام دلایل من برای به هدف نرسیدن ها بهانه است. ادم های موفق تنها چیزی ک بیشتر از من داشته اند همت و تلاش است .
تنها راه کنار گذاشتن این بهانه ها هم همین تلاش است . میخواهم ذره ذره ی این بهانه ها را از ذهنم بیرون کنم و تلاش کنم تا اگر هم روزی تلاش های پی دی پی ام به بار ننشست و این موفقیت ب خیر و صلاحم نبود انقدر تلاش کرده باشم که گوشه نشین نشوم و بتوانم راه جدیدی بسازم
میدانی بابا لنگ دراز تازگی ها فهمیده ام نوشتن حلال بسیاری از مشکلات است.. چه وقت هایی که کیفوری و چه وقت هایی که که پریشان و دل ازرده..در هر دو حالت تنها نوشتن مسکن ای قوی و فوری است ک هیچ وقت بر علیه تو قیام نمی کند و هر زمان که بخواهی میتوانی حرف هایت را پس بگیری یا ویرایش کنی یا به کل پاک کنی و خیالت راحت باشد که هر زمان که بخواهی باز هم میتوانی مداد دست بگیری و اجازه دهی که هر چه ذهنت را مشغول کرده است روی کاغذ بیاید ..تازه بابا جان قشنگی اش جایی است که وقتی نوشته هایت را میخوانی میتوانی تصمیم های بزرگ بگیری.. گاهی ب بزرگی کندن کوه…
بله این ها از برکات نوشتن است.
منتظر نامه ی بعدی من باشید
دوستارتان جودی
– جودی -دختری که میخندد
سلام به راضیه نازنین!
راضیه قبل از هر چیزی باید بگم که من تو رو از دل نوشته ها پیدا کردم و از داشتنت بسیار بسیار خوشحالم و فکر میکنم این دوستیها از دل نوشتهها بسیار بسیار ارزشمنده.
میدونستی بیشتر نویسندهها به هم نامه مینوشتن؟
میدونستی یکی از راهای آرام سازی درون همین نامه نوشتنه؟
میدونستی نامه نوشتن یکی از راهای تقویت قلم نوشتاریه؟
تو بهترین کار رو کردی نامه نوشتن و چه قوهی تخیلی داری که دلت خواست به بابلنگ دراز نامه بنویسی.
این عالیه!
برام خیلی جای ارزش داره که نوشتن برای تو حلال بسیاری از مشکلاته!
برام هیلی جای ارزش داره که نوشتن برای تو یک مسکن قویه!
چه تعبیر جالبی نوشتن علیه تو قیام نمیکنه و به راحتی هر زمانی میتونی پاکش کنی، ویرایشش کنی و هر کاری از دستت بربیاد میکنی!
خوشحالم که نوشتن به تو قدرت داده و بهش ایمان آوردی .
تو فقط بنویس!
بنویس تا به جاهای بزرگی در زندگیت برسی.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
به داشتنت افتخار میکنم.
مى نويسم چون عاشقم. عاشق ديوانگى، عاشق تصور، عشق كلمه. دوست دارم متن هايي كه از ته ته قلبم مى آيند، در قلب ديگران فرو برود و آنها را ديوانه قلم خودم كنم. من با كلمات زندگى مى كنم، بزرگشان مى كنم، برايشان مادرى مى كنم و به آنها عشق مى ورزم. دوست دارم فرزاندانى را كه پرورش مى دهم را به ديگران نشان دهم و از ديدگاه ديگران نسبت به آنها مطلع شوم و بدى هايشان را با پوشاندن رختى نو بر آنها بپوشانم.
بلکا جان رفیق شفیق این روزهای ممن.
سن و سال در ی نوشته مطرح نیست
حتی در یک دوستی
من و تو جمع دوستی این روزها اصلا انگار سالهاست یکدیگر را میشناسیم.
من به داشتن تو و جمع دوستیمان افتخار میکنم.
تو بسیار دختر توانمند و خلاقی هستی و از اینکه نوشتن برای تو عین نفس کشیدن زندگی کردن است بسیار لذت میبرم.
حست تو را نسبت به کلمات رو بسیار دوست دارم و برات آروزی موفقیت میکنم.
گفتنش خیلی سخت است.خیلی سخت تر از محدود کردن آن ها به کلمات. اما..شاید چیزی که من میخواهم فقط به نوشتن خلاصه نمیشود. میخواهم خوب بنویسم .. خوب بیان کنم تا بتوانم آن ها را به تصویر بکشم! درست است، به تصویر بکشم! مانند یک کتاب تصویری .. میخواهم قلب،چشم،احساس، و تصور خواننده را .. حتی برای یک لحظه هم شده با خودم به سرزمین های دور ببرم .. به خیال هایم .انقدر واضح که دقیقا مسافر خیال هایم، ذهن من را واضح ببیند! میخواهم قلب مسافر های کلماتی که برای من هستند را تکان دهم!انتخاب کلمات درست میان میلیون ها .. میلیار ها .. و شاید بی شمار .. برای درست کردن وسیله ی نقلیه که میخواد مسافرانم را تا آخر مسیر داستانم ببرد خیلی مهم است!میخواهم یاد بگیرم….. راهنمای خوبی باشم.
روکیا خوش ذوق!
تو یکی از بهترین دوستان من هسنتی که علاوه بر قدرت نوشتن قدرت تصویرپردازی خوبی هم داری و میدونم که میتونی در زمینه عکس جستار در آینده نه چندان دور به موفقیتهههههههههههای زیادی برسی.
کلماتی که تو داری باهاشون صداتو انعکاس میدی و به گوش مخاطب میرسونی تو رو به بهترین راهنم تبدییل میکنه!
تو بینظیری بهت افتخار میکنم.
چرا مینویسم؟
به نظر من نوشتن یه دنیای کاملا متفاوت از دنیای بیرونه.
یعنی وقتی انسان میخواد نوشته ای رو اغاز کنه باید از دنیای خودش و اطرافش بیاد بیرون و فقط ذهن و فکر و درکش رو ببره پیش نوشته اش.
انسان با نوشتن روح تازه ای میگیره حتی میتونم بگم غرق در ارامش هم میشه و در حین نوشتن یه تجربه خاصی هم پیدا میکنه .در اصل هرکسی برای رهایی از دنیاش یه کاری میکنه بعضی ها اهنگ گوش دادن، بعضی ها خوندن و گاهی هم مثل ما نوشتن.
خب شاید نوشته های من رنگ و بوی خاصی نداشته باشه ولی من ازش ارامش میگیرم و به نظرم همین هم کافیست اما میخوام نوشته هام تاثیرگذار بشن تا وقتی یه پیامی یا یه صحبتی رو با دیگران دارم با نامه به اونها بگم و انقدر صحبت من دلنشین و جذب کننده باشه که وقتی میخوننش اونها به خاطر حرف های من سرتاپا گوش بدن.نوشتن من رو آروم میکنه آروم.
سلام به پارمیس نازنینم.
دوستی عزیز برای من که به واسطهی کلمات باهات آشنا شدم و از این ماجرا بسیار خوشحالم.
پارمیس برام خوندن نوشتهات خیلی دلنشین بود و میدونم با تداوم در نوشتن روزبهروز به خواستهات نزدیک و نزدیکتر میشی.
خوشحالم که حین نوشتن ذهن و فکر و درکت رو میبری سمت نوشتن.
خوشحالم که با نوشتن غرق آرامش میشی
من عاشق رنگ نارنجی ام و خوندن متن تو امروزم رو نارنجی کرد
برات آرزوی موفقیت میکنم
نویسندگی یا ….
نویسندگی بهترین عامل برای لذت بردن و آرام شدن است. نویسندگی قدرت هایی زیادی دارد، قدرت های ماوراء. نویسندگی قدرت آرام کردن افراد دارد زیرا انسان را تنها بدون فکر و دغدغه اش به دنیای تازه ای می کشد. انسان در دنیای نویسندگی ذهنی مشوش و پر استرس ندارد زیرا وارد دنیای تازه ای شده که آن جهان آرامش بخش روح و ذهن و جان و… است. نویسندگی مانند خوابیدن در وان آب ولرم است که باعث منقبض شدن و پهن شدن می شود که معادل همان آرام شدن است. نویسندگی یعنی ساختن دنیای جدیدی برای خودت که میتوانی در آن هر کاری کنی و قهرمانش باشی و رویا پردازی و خیال بافی کنی، با پنجره و مداد و گربه و … دوست بشوی. نویسندگی یعنی قدرت تصور یعنی نوشتن و خیال کردنو و تصور کردن. امیدوارم هرکسی برای خودش دنیای بی حد و مرز نویسندگی را داشته باشد.
سلام به نرگس نازنین
داشتن دوستی مثل تو برای من بسیار جای افتخار داره و از داشتنت در این ورزهای نوشتاری نهایت لذت رو میبرم.
چه قدر خوبه که تو به نوشتن و نویسندگی این نگاه رو داری و برات نوشتن حکم آارمش رو داره.
به نظر منم دنیای نویسندگی دنیای آارمیه که تمام تلاطمات ذهنی رو درونش میریزی.
تو با تلاشی که ازت میبینم روزهای درخشانی پیش رو داری
برات آرزوی موفقیت میکنم.
سرم درد میکند. انگار یک عالمه بار را روی دوشم حمل میکنم. حتی نمیتوانم لحظهای بنشینم. حس میکنم اگر پنجاه شصت بار طول خانه را راه بروم آرام میشوم. مغزم پر از صداهای مبهم است. انگار درون سرم مجلسی برپا شده با صدها نفر میهمان که هیچ کدام اجازه حرف زدن را به دیگری نمیدهد. حتی نمیتوانم به کارهای روزانهام برسم. در این بیست دقیقه بیست بارتا جلوی در اتاق رفتم و دوباره برگشتم فقط به خاطر اینکه هر دفعه از یاد میبردم برای چه از جایم بلند شدهام. امشب کلی حرف دارم که روی دلم سنگینی میکنند اما تنها یک خودکار همراه خود دارم. از بس مادرم برای این دورهمی عجله داشت که تمام وسایلم را روی میز تحریر اتاقم جا گذاشتم. موبایلم هم که سه درصد ناقابل بیشتر شارژ ندارد. دیگر تحمل ندارم. احساس میکنم اگر یک دقیقه دیگر طول بکشد تمام حرف هایم را از یاد میبرم. هرطور شده باید بنویسمشان. به دور و اطراف نگاه کردم. اگر از میزبان خجالت نمیکشیدم نزدیک بود شروع کنم به نوشتن روی در و دیوار. اما از طرفی میدانستم که بعد از آن هم تا ابد باید از دست مامانم مثل یک فراری زندگی کنم. پس به تنها صفحه خالی دم دستم روی اورکم و شروع کردم به نوشتن روی دستم. وقتی همه چیز را نوشتم هردو دستم مثل برگههای یک دفتر شده بودند اما میازید به مردن بر اثر خود خوری. ررای همین مینویسم. اگر ننویسم خووهم مرد.
هدیه بی نظیر بود نوشتهات
نوشته های تو طعم تخیل میدن.
برام خوندن و پیگیر نوشتههای تو دلچسبه.
استفاده از تخیل و بیپروایی در کلامت دلنشینهو بیشتر روش کار کن.
مجلس درون ذهنت با هزاران میمهمان که اجازهی حرف زدن ندارن عایله بیشتر در موردش بنویس و به داستان تبدیلش کن.
تو در جزئی گویی مهارت داری و به راحتی خواننده رو با خودت همراه میکنی
همیشه تو هر لحظه ای بنویس و از نوشتن نترس حتی روی در و دیوار خونه
مطمئنم که در نوشتن به درجات بالایی میرسی دختر بی نظیر
مینویسم چون حس میکنم تنها می شوم و از اجتماع انسان ها به دور تا الان هرچه سعی کردم به انسان ها نزدیک شوم فهمیدم باید بیشتر از آنها دوری کنم ، من با نوشتن از این دنیا ی پر از بدی دور می شوم از آدم هایی فکر می کنند فرشته اند ولی بیشتر شبیه شیطان است تور می شوم مینوی و اشک هایم را با کلمه از دلم خارج می کنم ، من می نویسم تا دور شوم از دنیای انسان هایی که گرگند در لباس گوسفند ، مینویسم تا دور شوم از دنیا ، مینویسم و مینویسم و مینویسم
ساراجان نوشتهات رو خوندم
دنیا به ان بدیها هم نیستا!
یک نمونهاش دختر باهوش و شیرینی مثل خودت که به واسطهی نوشتههاش ما رو به خودش نزدیک تر میکنه
تو قلم روانی داری و باید بیشتربنویسی و از درونت بیشتر بگی
این خیلی عالیه که با قلمت صادقی و اجازه میدی که هر چی در درونت هست رو بگه.
ادامه بده با قدرت و به قلمت اجازهی بروز احساسات رو بدی.
تو بی نظیری
برات آرزوی موفقیت میکنم.
اری ای جان
دل امان از دل دیوانه ی من
که یک دم مجنون نوشتن شده است و من را ویرانه قلم و کاغذی سانتی مانتال و با اهنگ زیبای گوش نوازم دست بر نوشتن میزنم
گوی طوری می نویسم که در حال زدن ساز مورد علاقه ام پیانو می باشم و هم زمان با ساز اهنگم طرحی را بر قلمم می بندم
و باز به دنیای حال خوب خودم خوش امد گویی میکنم.ای وای شعر زیبایم تمام شد؟
اما بازهم ان را پخش میکنم تا لذتم را نقش بر قلم بسازم
ای جان دل من هرباری خودم را فارغ ز غوغای جهان می سازم تا حال دل را به نوازش بگذارم
اما حالا که اینبار به شدت دلم را فارغ ز غوغای جهان ساخته ام و باید بگویم که حال دلم بسیار دگرگون است
و اما عجیب است که بهتان بگویم با اوج اهنگ من هم نوشته هایم اوج می گیرند و با ارام گرفتنش من ارام تر از او می شوم و برای اولین بار است که بدون انکه به صفحه ی نوشته ام حتی نگاهی را بی اندازم حالم را سوق بر نوشتنی بی پایان میسپارم
و اینبار ازاد نویسی را اینگونه تعبیر می کنم تا حال دلم ان را بهتر بپسندد
اری بهتر است برای پیدا کردن حال دل خوبتان دنبال تعبیر های مورد علاقه تان بروید تا به شدت از تمام زنگ های خطر هم شروع به لذت بردن بکنید جانان من 🌻🌻
راستش را بخواهید من را تا اخر عمرم هم بگذارند و بگویند با این اهنگ کام قلمت را پر رنگ تر کن و هیچ یک از برنامه های روزانه ات دنبال تو نمی دوند من تسلیم این گفته ها می شوم و بی ترک قلم کامش را پر رنگ تر میکنم.
سلام بر فاطمه جانم
از خوندن احساسات درونت در پی شنیدن آهنگ مورد علاقهات بسیار لذت بردم
خوندن این نوشته نمایشی بود از درونیات تو
اینکه دست از قلمت برنداشتی و احساست رو بی پروا نوشتی بهترین کار و بود.
گرفتن فراز و فرود یک موسیقی و ترجمهی این حس به زبان نوشتاری کار هر کسی نیست و تو به خوبی از پسش براومدی.
پیشنهاد میکنم این کار اگر برای تو لذت بخشه ادامهاش بده و از دلش داستان خلق کن.
برات آرزوی موفق روزافزون دارم و از خدا میخوام بهترین ها برای تو باشه!
من امروز در حمام بودم كه گفتم با يك جمله شروع كنم به گفتن يك متن:
نام شعر:نقاش
او دلش خالى است…
بى نهايت مثل دريا…
گذرا مثل باد.
رقصان مثل شبنم؛
خندان مثل جنگل.
با آرزو مثل غنچه است.
تحليل شعرم:
نقاش دل و مغزش را براى نقاشى خالى مى كند.
ولى تا بى نهايت ايده در سر دارد.
.
.
.
غنچه هم آرزوى باز شدن و شكوفا شدن دارد
عالی بود بلکا
طبع شعری داشتنم مزیتهها !
بلکا شعرتو تا میتونی بلند برای خودت بخون و توی شعرت سرنخهایی به خواننده بده که نیازی به تحلیلی توی شاعر نداشته باشه
انتخاب کلمهها و چیدمانشون تو رو به بهترین مفهوم ذهنیت میرسونه و خواننده بنا بر برداشت فکری خودش از شعرت لذت میبره.
کارت بینظیره!
به نام خدایی که همه چیز از اوست
قسمت اول: دلقکی که خانمانه رفتار میکرد شاید هم خانمی که دلقکانه رفتار می کرد:
نمی دانم از کجا شروع شد و کی شروع شد. فقط می دانم خیلی بد شروع شد. می پرسید چی شروع شد؟ کی شروع شد؟ کجا شروع شد؟ من که همان اول جواب دو سوالاتان را دادم، نمیدانم نمیدانم. اما جواب سوال اولتان هم جوابش می شود ضایع شدن من که خیلی عذاب اور است. اول بیایید با هم ضایع شدن را تعریف کنیم. ضایع شدن یعنی من که وقتی بخواهم کلاس بگذارم و خانمانه رفتار کنم ولی چپه می شوم. حالا می پرسید چپه شدن چی است؟ چپه شدن یعنی من موقع رفتار بزرگانه و محترمانه پایم به لبه فرش گیر کند و بیفتم و بشوم دلقک معرکه آن هم برای برادرم که همیشه مسخره ام می کند. پایم به لبه فرش گیر کردن ممکن است هر چیز دیگری باشد که باعث شود دیگران به من بخندند. یکی دیگر از ضایع شدن های من این است که وقتی دارم درمورد چیزی اظهار نظرمیکنم، خواهر یا برادرم که موضوع به آن ها مربوط می شود به من بگویند که به تو ربظی ندارد و در جا دهانم بسته می شود. خب از بحث شیرین ضایع شدن من در بیاییم و به سراغ موضوع دیگری که آن هم برای من عذاب آور است برویم. موضوع بعدی کل کل های بین من و برادرم است که همیشه پیروز می شود.آن هم بخاطر اینکه همه خانواده طرف او را می گیرند. آن از پدرم که می گوید:(( چون محمد (برادرم) تک پسر و پسر ارشد خانواده است. باید به حرف هایش گوش دهی و از او حساب ببری.)) و از مادرم که همیشه به من و خواهرم می گوید:(( محمد برادرتان است باید به او احترام بگذارید و به حرف هایش گوش دهید.)) خلاصه هم پدر و هم مادر و کمی هم خواهر همیشۀ خدا لی لی به لالای پسرشان می گذارند و قربان صدقه اش می روند. او هم که این حرف ها را می شوند، رئیس بازی در می آورد و دستورهای زیادی به من کوزت می دهد و من هم باید گوش به فرمان آقا باشم وگرنه سر و کارم با جلاد است. خلاصه ضایع شدن ها و بدبختی های من یکی دوتا نیست فعلا همین ها برایتان کافی است که به حال من بگریید و غصه بخورید. اگر بیشتر بگویم ممکن است، سیلی که از اشکانتان درست شده شما را با خود به ناکجا آباد ببرد. به همین دلیل بقیه اش بماند برای بعد. من هم بروم که برادرم صدایم می کند. شما که دلتان نمی خواهد به دسعت جلاد بیافتم. پس تا دیدار بعدی که دیداری نیست و فقط نوشته است خدا نگهدار.
به نام بزرگترین نویسنده
قسمت دوم: مثل قابلمه جوش می آورم خیلی زیاد
اه گمش کردم. همه جا را هم گشتم نبود که نبود. البته منظورم از همه جا دو تا تقویمی است که در آن می نویسم، قسمت دوم هم در آن نوشته بودم. نیست که نیست، به جهنم که نیست، 3 ساعت است دارم دنبالش می گردم. دیگر خسته و عصبانی شدم. یکی دیگر از مشکلات عذاب آور من همین است دیگر. منظورم را نمی فهمید؟ منظورم این است که همیشه خدا وسایلم را گم می کنم. وقتی هم که وسایلم را گم می کنم از زمین و زمان شاکی می شوم که چرا؟ چرا؟ چرا؟ و به همه بد و بیراه می گویم. وقتی هم پیدا می شوند خدا را صد هزاران بار که بیشتر بی نهایت بار خدا را شکر می کنم و به خودم قول میدهم که دیگر ابزار و وسایلم را گم نکنم ولی چند وقت بعد دوباره همان آش و همان کاسه تکرار می شود. در این بین همه خانواده نیز پا سوز من می شوند از حق نگذریم درست است که بین من و برادر و خواهرم فرق می گذارند ولی در این مورد کمکم می کنند آن هم به مقدار ناچیز. ولی بعضی اوقات هم مرا در آمپاس خودم تنها می گذارند و بعضی وقت ها هم بد و بیراه می گویند. از برادرم نگویم که همیشه در این مورد مرا متلک بار می کند، گوشه کنایه می زند و مسخره ام می کند. من همیشه در جوابش سکوت اختیار نمی کنم و بعضی از روز ها که کاسه صبرم لبریز می شود همه جا را با خاک یکسان می کنم و با لودر یا شاید هم تریلی از روی برادرم رد می شوم. این تعریف من خیلی مبالغه آمیز بود، تنها کاری که از من در آن موقع بر می آید دویدن به دنبال برادرم هست که آخر هم دستم به او نمی رسد و مرا بیشتر حرص میدهد و به من می خندد طوری که دلم میخواهد خفه اش کنم. اما بعد پشیمان می شوم و دوباره مهر او را در دل می پرورانم و به خودم می گویم:(( برادرت است دیگر سعی کن با او بیشتر دوست شوی تا دشمن بلکه دیگر به تو نخندد و عصبا نیت نکند)) بعد هم پیش او می نشینم و قربان صدقه اش میروم و به او پیشنهاد دوستی می دهم، او هم قبول نمی کند و من بیشتر از همیشه ضایع می شوم و او هم تا چند روز به من ریشخند و پوز خند می زند و مرا از رو می برد. چه کنم دیگر؟ برادرم را دوست دارم. شما راه حلی ندارید؟ دیگه برای این قسمت بس است دیگر انگشتانم زق زق می کنند. اگر نوشته گم شده ام را پیدا کردم، برایتان همراه با قسمتی دیگر می نویسم. به شما توصیه می کنم که سعی کنید، هیچ وقت ضایع نشوید زیرا بسیار ناراحت کننده و عذاب آور است. تا ضایع شدن های دیگر من خدا نگهدار و به امید دیدار.
بسمه تعالی
قسمت سوم: رب انار هم مرا ضایع کرد
سلامی دوباره به نگاه داغتان که نوشته هایم را گرم می سازد. اگر برگه گمشده قسمت دوم را حساب کنید، 3 بار برایتان از ضایع شدن ها و برادرم نوشته ام. راستی برگه گمشده ام را پیدا کردم، این نوشته را نیز همراه با این قسمت برایتان تایپ می کنم اما اکنون نمی توانم زیرا همه اهالی خانه در خواب ناز به سر می برند و خواب هفت پادشاه را می بینند و من در نوری بسیار ضعیف در دفترم برایتان می نویسم. در قسمت های قبلی تا آن جایی گفتم که برادرم مرا همیشه ضایع می کند و در این قسمت می خواهم از ضایعگی هایم پیش خودم برای شما دوستان عزیز بنویسم. در این مبحث مثالی برایتان می زنم که دهانتان باز بماند. در روزی از روز های سال جدید که نمی دانم چه سالی بود ولی خب در یکی از همان روزها که در خانه مادر بزرگ به سر می بردم، یواشکی به سراغ یخچالشان رفتم و در آن را باز نمودم دقیقا مثل دزدی که می خواهد دور از چشم نوه های مادربزرگش چیز خوش مزه ای بخورد. در یخچال بزرگ حانه ی مادربزرگم شیشه ای پر از مایع سیاه رنگی بود مثل رب انار. در آن موقع بود که به خودم گفتم : (( خیلی خوش شانسی که دور از چشم همه ظرفی بزرگ رب انار ترش گیرت آمده.)) اما ای دل غافل تا ظرف را برداشتم و سر کشیدم فهمیدم که رب انار نیست، شیره ی انگور است. و از موقع تا حالا دیگر خودم را بدلیل خجالت و شرم در آینه نگاه نکردم و هر موقع یاد آن قضیه می افتم دلم می خواهد خودم را بکشم ولی خدا را شکر کسی مرا در آن موقعیت ندید. این همان مثالی بود که گفتم دهانتان باز می ماند، که باز ماند. مثال های دیگری نیز هستند ولی آنقدر غم انگیز هستند اگر بخوانید ، دلم به حالتان می سوز پس برای همین نمی نویسم تا نخوانید و غمگین نشوید ولی همین قدر بگویم که ظرفی را سر نکشیدم و نخواهم کشید و به شما هم توصیه می کنم هر ظرفی را سر نکشید و ابتدا مزه اش کنید. دوستان یکی دیگر از توصیه هایم این است که سعی کنید پیش خودتان ضایع و کوچک نشوید زیرا ممکن است تمام عمر خودتان را مثل دیوانگان مسخره کنید. من هم بروم بخوابم تا اهالی منزل مرا بیرون نکرده اند. خواب های خوبی ببینید خدا نگهدار……
سلام به نرگس پرکار!
حیرت کردم از این همه نوشته و سه تا داستان
باید اعترا کنم این اولین داستانیه که از یه نوجوون میخونم.
تو قدرت این رو داری که داستانهای دنباله دار بنویسی و خیلی خوب از موضوعات ساده بهانه ی حلق داستان درست میکنی.
این عالیه
تو نیاز داری که کمی دایره واژگانت رو افزایش بدی چون زبان شیرین و طنزی داری و این روی من خیلی اثرگذاشت.
توصیفات باردرت در این متن خیلی نمیتونست به تصویرسازی من کمک کنه.
یعنی برادرت رو از نظر ظاهری هم برامون توصیف میکردی.
همیشه یادت باشه متنت رو بعد از نوشتن بلند بلند چندین بار برای خودت بخونی ا جایی رو که نیاز به صافکاری داره صاف کنی.
خیلی خوب موضوعات رو به هم ربط دادی و این عالیه.
خوشحالم که داستانت رو امروز خوندم
عالی هستی دختر
نام داستان: رنگ
ساعتش زنگ خورد. با اكراه مداد را زمين گذاشت و ساعت را قطع كرد. وسايلش را جمع كرد و به سمت در رفت. دل دل كرد تا دستگيره را بچرخاند. برگشت سمت ميز و كاغذ را در فاصله مناسبى از چشمانش قرار داد. چيزي در نقاشى اش كم بود ولى متوجه اش نمى شد. بارى ديگر ساعت را نگاه كرد و كوله اش را زمين گذاشت. نقاشى اش نيازى به رنگ نداشت، با مداد سايه زده بود؛ ولى چيزي در نگاه يك چشمى نقاشى اش او را وادار مى كرد تا كارى كند. انگار از او كمك مى خواست؛ با اندوه صدايش مى زد.
مداد را برداشت، ولى چشمان نقاشى راضى نشد. پاك كن را برداشت، چشمانش اشك آلود تَر شد. قلم را برداشت؛ چشمان گريه كرده نقاشى، اشك شوق ريخت.
رنگ ها را آورد و با لبخند شروع كرد. آنقدر قلم را در رنگ فرو برد و بر كاغذ كشيد تا اينكه لبخند زيبايي بر لبان نقاشى اش نشست. قلم را روى ميز گذاشت و با نفسى عميق بارى ديگر كاغذ را روبه روى خود قرار داد؛ حال خوشحال بود، چون بخشى از قلبش را كه به نقاشى اش داد بود هم خوشحال بود.
امروز را می نویسم…
درباره: کلاس نویسندگی دیروز.
امروز مسافر ذهنم بودم. هرجا که می خواست من را با خود می برد. بدون هیچ برنامه ریزی ای فقط می نوشتم و خانم رضایی تایید می کردند. شده بودم شبیه مجنون در پی لیلی. تمام کلماتی را که بر روی صفحه می آوردم، می پرستیدم. هر کدامشان از وجودم کنده می شدند و با عشق جوهر خودکار ترکیب می شدند و ردی زیبا و شاعرانه از خود بر روی کاغذ به جا می گذاشتند. شدم دیوانه ای در بین کلمات. ویرانه ای در خرابه حروف؛ تک تکشان منتظر اند تا به دست من چیده شوند و بنایی زیبا شوند. توصیف حالم هیچ است، نمی توانم این حال خوب را با دستور پختی ساده به شما بگویم. شاید عشق و زندگی یا شاید هم دیوانگی و تصور و فرانگری؛ و یا بی نهایت محض.
بابا لنگ دراز عزیزم سلام
نمیدانم الان که نامه ی مرا میخوانی در چه حالی هستی اما دعا می کنم حالت خوب باشد خوبِ خوب از آن خوب هایی که میشود ساعت ها بدون وقفه خندید و حرف زد و بستنی را با پفک خورد و بالا و پایین دوید . از ان خوب هایی که مزه اش مثله خیار شور است . انقدر خوب که اسمش حتی دهنم را اب می اندازد .
امدم این بار برایتان کمی شعر بنویسم اما دیدم وقت برای شعر سرودن نیست که راستش میدانی بابا لنگ دراز این روز ها مدام میخوام راجع به احوالاتم با تو بگویم . اخ اخ اگر بدانی چقد این چند روز اذیت شدم . بیا تا کمی از حال و هوای این روز هایم برایت بگویم . شنیده ای که می گویند ادم ها قوی تر می شوند . اما به نظر این قوی تر شدن معنی اش این نیست که مشکلات رو میتوانند حل کنند بلکه مشکلات بزرگتری سر راهشان قرار می گیرد . یعنی به نوعی مشکلات از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شوند با یک ورژن قوی تر و این گونه است که مشکلات قبلی را از یاد میبریم یا با اصطلاح فکر می کنیم قوی تر شده ایم الان وقت بیشتری ندارم ادامه ی این نامه را باز برایتان خواهم گفت
#جودی دختری که می خندد
سلام به راضیهی نازنینم.
تو بی نظری
درجه یک
خوندن پیامهی تو و دوستان خستگی این روزهای نوشتاری من رو به در میکنه.
باید بگم از ایدهی نامهنگاری به باب لنگ دراز بسیار لذت بردم.
این بسیار عالیه
بذار بهت یه نکته رو بگم:
چیزی که ادمی رو نکشه قوی ترش میکنه
اینو از من داشته باش به امانت
در ضمن هر روز قلمت گرم تر و گرمتر میشه.
لطفا در نوشتن متوقف نشو!
وش بدرخشی رفیق شفیق
تخم آبپز که هوس کردن ندارد، اما چیز دیگری غیر از صبحانه معمول همیشه میخواهم. دو تا تخم با یکدست برمیدارم و میپرسم: آبپز یا نیمرو؟ از توی دستشویی با دهن بسته میگوید: نیمرو.
دوتا قابلمه کوچک روی گاز میگذارم، توی یکی اب و توی دیگری روغن میریزم. کبریت نیم سوخته را با شعله زیر کتری روشن میکنم و همزمان با چرخاندن پیچ گاز، میگیرم کنار دو شعله دیگر. داغی کبریت دستم را میسوزاند. توی قیافه ام توی برآمدگی در قابلمه، کج و کوله میشود. چانه ام دراز، چشم های کشیده، دماغم پهن.
صدای آهنگی که نمدانم خواننده اش کیست، میکشاندم جلوی تلویزیون. حال پاییز عجیب است، یک جور خاص. محو تصاویر رعد و برق و ابرهای سیاه بارنده روی دشت ها میشوم، دارند روی دور تند پخش میشوند، چه عظمتی دارد طوفان
و دشت های نیم سبز و نیم زرد. به جای صدای اهنگ، صدای حرف زدن مدام پسرک را میشنوم. اما گیجم چیزی نمیفهمم، جز اینکه مگه خدا دلش میاد وقتی ادم ها خوابن، رعد و برق بزنه تو آسمون؟
یک روزهایی میچسبم گوشه خانه و دلم نمیخواهد بیرون بروم. دوست دارم بمانم، ببرم، بدوزم، بتراشم، چیزی خلق کنم. یک روزهایی هم مثل دیروز، امروز، دلم میخواهد بگریزم از خانه. نه که کار نباشد برای انجام دادن. انقدر کار هست که میشود تمام روز بی وقفه انجامشان داد. اما وقتی دلت پی تمام کردنشان نباشد، دوست داری بیرون باشی که جلوی چشمت رژه نروند. هی چشمک نزنند که هی ما اینجاییم ها. ما منتظریم ها. زده ایم بیرون با پسرک. به هوای پیاده روی. گاهی پیاده روی میشود مثل تخمه خوردن که میگویی کمی دیگر، چند دانه دیگر، یک مشت دیگر، و بعد میبینی یکساعت نشستی و بشقاب پیش رویت پر از پوست تخمه است. پیاده می روی، میروی، حالا چند متر دیگر،تا ان درختها، بعد ان ماشین. امدیم تا نزدیک پارک. سبزی درخت هاش از پشت این ساختمان معلوم بود. فکر برگشتش را نکرده ام که اینهمه راه، موقع برگشت، کش می اید و تمام نمیشود.
امروز برای خرید از خانه بیرون زدم. منظورم همان خریدهای سادۀ همیشگی نیست. مادرم را کشاندم تا لوازم تحریری محل به این بهانه که برای کلاسهای هنر به چند تا برگۀ کالک و راپید مشکی نیاز داشتم. شاید بیشتر مردم نسبت به این مورد هم مثل بقیۀ خرید رفتنها بیتفاوت باشند. اما من همیشۀ خدا این جور جاها را دوست داشتهام.
اکثر مردم یا حداقل آن دستهای که من میشناسم وقتی به وسیلهای احتیاج دارند خیلی بیدردسر وارد لوازم تحریری میشوند، آنچه میخواهند را برمیداند، هزینهاش را حساب میکنند و از مغازه خارج میشوند. واقعا خوش به حالشان. چراکه کار برای من به همین سادگیها نیست. من وقتی قدمم را از درب فروشگاه نوشتافزار رد میکنم انگار به دنیای دیگری قدم گذاشتهام. دنیایی پر از رنگ و طرح. چیزهایی که احساس میکنم برای بودن در میان آنها به دنیا آمدهام. وقتی قلمهای دست نخورده را روی پایۀ مخصوصشان میبینم دوست دارم بایستم و چند دقیقه با آنها صحبت کنم. دلم میخواهد از مدادهای رنگی دربارۀ ترکیب رنگی مورد علاقهشان بپرسم. یا حتی دلم میخواهد ساعتها برای خودکار و غلط گیر سخنرانی کنم بلکه کمی خجالت بکشند و لج و لجبازیشان را تمام کنند. آخر میدانید؟ هیچ دل خوشی از هم ندارند. خلاصه که اگر من وارد لوازم تحریری شدم بدانید که خروجم با خدا است.
به شدت دلم میخواهد به عنوان تمرین نویسندگی بیشتر برایتان بنویسم ولی احساس میکنم دیگر توان بیدار ماندن ندارم. امروز یه روز خوب بود با کلی تصمیمات سخت که جان را از آدم میگیرند. از آن تصمیماتی که باید با خودت به توافق برسی تا کل مغازه را درو نکنی. به خاطر همین کلی خسته هستم.
این خوب نیست که در اولین روز پس از اقدام به نوشتن در ساعت مشخص، برنامه ات جوری پیش برود، که ان ساعت خانه نباشی. تازه انقدر هم عجله و استرس از دو طرف تنگ همراهیت کنند که حواست جمع نشود برای برداشت ایده های نوشتاری. دلم میخواست بایستم و بدون خجالت به حرکت پتک مرد آهنگر روی اهن زیر دستش نگاه کنم. روی زانوهایش نشسته بود و ابزارش پیش رویش بود، روی یک میز کوچک اهنی. صدای ضربه هایش، بلند تر از هر صدای دیگری توی بازار پیچیده بود. دو ضربه و بعد مکث دو ثانیه ای. یا بایستم جلوی دکان عطاری، ادویه ها را به تفکیک رنگ و عطر برای خودم بشمارم. اگر عطار خوش حوصله باشد میشود خواص هر کدام را پرسید. اما توی بازار که هیچ، فکر نکنم توی تمام شهر هم، کسی پیدا بشود که بگوید، سینه ام دکان عطاریست، دردت چیست…
گمان هم نمیکنم درمان دردم در دستان هیچ عطاری باشد. به قول معروف، نجات دهنده ام در اینه است. نجات دهنده ای که امروز دیرتر از همیشه در آینه ظاهر شده. و چه ظاهر شدنی. ژولیده و آشفته.
چقدر خوب که توی تاکسی کارتخوان هست، و دیگر بحث همیشگی پول خرد را با راننده نداری. گفتم یادم باشد برگشتنی از همین مسیر برگردم و برای پسرک سیب بخرم، حالا دستم سنگین میشود، که برنگشتم. سیب ها قسمت ما نبود انگار. عوضش چند ذرت دانه درشت جدا کردم که دوست دارد. بماند که بعد رسیدن دیدم یک ذرت نارس سفید هم قاطی انها گذاشته پیرمرد حقه باز. میخواهم بروم سر تکلیفم، اما برنامه سفر داریم، یک روز تا خانه پدری. ان هم ساعتش معلوم نیست و مانده ام لنگ در هوا و معطل که بنویسم یا نه.
روزی که دیدم نوشتی چند ساعت بی وقفه مینویسم بدون خستگی، یک نفس، دلم میخواست همانجا میخواندم و میپرسیدم چطور اینهمه مشتاقی و چطور اینهمه مینویسی.
الهی که قلمت مانا باشد و به زودی جایزه بهترین نویسنده سال روی میزت.
امروز باز هم برای مادرم این پیامک آمد که بسته اینترنتی شما به پایان رسیده. باور کنید این سومین بار در این هفته است که اینطوری میشود. همه دیگر خسته شدهایم. دیروز پدرم به اداره مخابرات رفت بلکه با وصل کردن مودمی چیزی کارمان کمی راحتتر شود. اما وقتی برگشت به هیچ نتیجهای نرسیده بود. پدرم گفت گفتهاند خط تلفن شما مشکلی دارد که کلا نمیتوانید با مودم کار کنید. آن موقع بود که واقعا احساس بدبختی کردم. گفتهشان به این معنی است که تا آخر عمر باید از اینترنت همراهی استفاده کنیم که هفتهای سه بار تمام میشود. البته این هم هست که گاهی فکر میکنم زیادی غر میزنم چون شاید تقصیر خودم هم باشد که انقدر زود نتمان تمام میشود. شاید واقعا دارم بیشتر از حد ازش استفاده میکنم. اما خب به بعضی چیزها نیاز دارم. قابل توضیح نیست فقط میدانم بهشان نیاز دارم. مثلا احساس میکنم واقعا احتیاج دارم که بعضی شبها بعد از یک عالمه کار و درس سخت سریالی که دوست دارم را تماشا کنم یا وقتهایی که از اینها فارغ هستم با دوستانم وقت بگذرانم. این روزها تنها روشهایی که با آنها میتوانم دوستانم را ببینم به اینترنت نیاز دارند. واقعا نمیدانم چه باید کرد. فقط از این مطمئن هستم که بعضی چیزها روحم را سالم نگه میدارند. چیزهایی که به من کمک میکنند هر شب توی اتاقم زیر پتو گریه نکنم یا افسردگی نگیرم؛ به من کمک میکنند واقعا خوشحال باشم. پس کاری نمیشود کرد. حالا که حاضر نیستم از تفریح هایم بگذرم باید با این همه هزینه کنار بیاییم.
مگر همیشه ادم سر یک ساعت رند باید شروع به نوشتن کند؟ اصلا شروع در ساعت غیر رند خودش یک تنوع است و حتی ارزش گذاشتن به دقیقه ها. یادم نیست کجا میخواندم که قرارهایتان را در ساعت های غیررند بگذارید و حتما راس همان ساعت سر ان حاضر شوید. قرار روزانه من با قلم و کاغذ باشد ساعت ۱۲ و بیست دقیقه.
تمرین توصیف شخصیت و استفاده از صداهای بیرون را در ساعت قرار نوشتم. یک تیر و سه نشان.
و البته که انجام تمرین ها برایم خسته کننده نیست و دوست دارم همه شان را چندباره انجام دهم. کاش این ذوق و اشتیاق و آشنایی با نوشتن و نجمه، سالهای پیش اتفاق می افتاد و زمان دانشگاه. اگر با همین ذوق درس میخواندم، مدارج عالی را برای خودم پیموده بودم. اما باز هم غنیمت است. سی سال رفته، اما امید به زندگی ام برابر دو تا سی سال دیگر است.
خریدها را از توی پاکت بیرون میکشم و از حجم پلاستیک مصرفی، خجالت میکشم. عطر اویشن از پلاستیک پرس شده بیرون میزند و ترغیبم میکند بگیرم زیر بینی ام و عمیق ببویمش. چه خوش عطرند خانواده نعناییان. گردی بذرهای تربچه توی پاکت را به بازی میگیرم و زیر انگشتم جابجایشان میکنم. این یکی پاکت باید ترخون باشد. تا به حال نکاشته ام و نمیشناسم. لابلایش پر از بذر علف است، انها را خوب میشناسم. گمانم بذرها را پاک کنم بهتر است تابخواهم همینطورب بکارمشان و بعد علف های سبز شده را از خاک بیرون بکشم. ریشه که میدوانند، سخت میشود ریشه کنشان کرد. به سرم زد جدایشان که کردم، با پسرک بکاریمشان توی گلدان ببینم چجور گیاهی سبز میشود. هر قطعه لگو را از گوشه ای جمع میکنم. زیر پا که میمانند گوشه های تیزشان یک درد مربعی فرو میکنند به جانت. دست میکشم روی فرش که قطعه های ریز جا نمانند. همیشه باید قبل از جارو زدندرست بررسی کنم. دستم روی پرزهای به هم چسبیده متوقف میشود. بستنی بوده انگار. چسبناک و قهوه ای. فرش ها را باید بشورم تا تابستان تمام نشده. پسرک جاروی آبی رنگ را قاطی اسباب بازی هایش کرده. از نو و تمیز بودنش خوشس می اید که هی بکشد روی فرش و بعد بازش کند ببیند چقدر خرده نان و آشغال کشیده توی خودش. از صبح هنوز لباسهایش را عوض نکرده. بلوزش را از تنش بیرون میکشم. میخواهد تن کوچک استخوانی اش را همانطور لخت ولو کند روی فرش. نه سرما میخورد، نه از زبری فرش ککش میگزد. بلوز دیگرش را نصفه و نیمه از کله اش رد میکنم که مجبور باشد بپوشد. به حال خودش که باشد میخواهد همینطور با لباس بیرون بماند حالا هرچقدر هم که لباسش ناراحت باسد، مهم نیست. اعتراف میکنم تنبلی اش به خودم رفته. شلوارش را از پایش بیرون میکشم. موهای ریز نرم روی پوست سفیدش دارند پررنگ میشوند. تا همین چند وقت پیش، شبیه کرک بودند. سرم را فرو میکنم توی گودی گردنش که ببویم و ببوسم. هنکز وقتی عرق میکندکمی از بوی بچگی هایش را میدهد. حیف که نمیشود بوها را ذخیره کرد. بوی خوشمزه ای که بچه های شیرخوار میدهند. با هم بر سر بوییدن گردنش دعوا میکردیم. انقدر لذت داشت که یاداوریش میتواند مرا به وسوسه بچه دوم بیندازد. آه که هوس لذت های انی چه مصیبتها به بار نمی اورد. جیغش بلند میشود که ولم کن.
صدای بسته شدن در حیاط می اید. آرام گوشه پرده را کنار میزنم. در خانه ما نیست. پسرهای همسایه مشغول بازی اند. فوتبال با یک توپ زهوار در رفته، که پوست رویش کنده شده. انقدر شکل ناجوری دارد که پسرک میگوید بیا براشون توپ بخریم. توپ اول روی سایبان و بعد توی حیاط می افتد و صدای زنگ بلند میشود. باز نمیکنم. خودم بیرون میروم و برایشان پرت میکنم آنطرف دیوار. دلم میخواهد توی آفتاب دراز بکشم و از نوازش افتاب روی پوستم لذت ببرم، اما پسرک و تمام کارهای خانه دارند صدا میزنند.
امروز را مي نويسم…
درباره: بيرون رفتن ديروز.
هواي دلنشيني بود. تازه امتحانم را داده بودم كه تصميم به بيرون رفتن گرفتيم. حدود يك ربع در راه بوديم و در نهايت به مقصد رسيديم: رودهن. اگر مي دانستم كه بايد حدود 30 40 دقيقه در ماشين بي كار بنشينم، حتما كتاب هري ياتر را با خودم مي بردم تا بخوانم. يدر و مادرم رفته بودند داخل آيارتماني كه يكي از واحد هايش را خريده بودند و حال دست مستأجر بود. انگار يادشان رفته بود كه من و خواهرم در ماشين بي كار نشسته ايم. چند بار زنگ زديم تا بالاخره آمدند(البته كلي طول كشيد) و بعدش هم من و خواهرم آنقدر خسته شده بوديم كه يك راست به سمت خانه برگشتيم.
روزمره نویسی:
روز من هم مانند افراد دیگر خیلی پر تنش پراسترس و پر دغدغه است و تنها دلخوشی من در این روزها کلاسهای نویسندگی و نوشتن است. از کدام اتفاق پر از استرس روز ام بگویم؟ از امتحان های بی وقفه یا تکلیف های زیاد و یا سردرد چشم درد ها در اثر کلاس های آنلاین بگویم یا از یا از رمان خواندن ها و تفریح های کوچک و یا از جمعه ها ساعت ۲ ظهر بلند میشوم بگویم. فعلاً که امروز جمعه است و من باید از ساعت ۲ ظهر بلند شدن هایم بگویم. شبهای جمعه پنجشنبه شب ها یعنی یعنی بیداری تا نصف شب یعنی بیداری تا چاره نصف شب و بلند شدن در دو بعد از ظهر و یا در ۱۲ بعد از ظهر این یعنی زندگی کردن ولی بعد از آن درسها شروع میشود جزوه های نانوشته و کلی درس که باید بخوانم چرا که شنبه ۴ درس امتحان داری و انقدر تکلیف می گویند که آن وقت وقت سر خاراندن هم نداری برای همین است که شب پنجشنبه یا شب های جمعه می توانم رمان و کتاب و بخوانم و این یعنی عشق.
توی کتابخانه کوچکمان، دوجلد کتاب کوچه داشتیم. از قدیم الایام. به سبب معروفیتش یکبار باز کردم و ورق زدم، خیلی سال پیش. شنیده بودم که احمد شاملو در جمع اوری شان، از بکار بستن الفاظ رکیک دریغ نکرده. البته جمع آوری اصطلاحات و تعابیر از بین مردم کوچه و بازار، طبیعتا همه جور حرف و سخنی در خود دارد. در پی یافتن ضرب المثل جلد ۱ را گشودم و از صفحه اول مشغول خواندن شدم. همان ابتدا از شیوه نگارشش بوجد آمدم که حتی برای آ به معنی، آق و آغ، مدخلی در نظر گرفته. خواستم از حکایت های نقل شده برای دوستان بنویسم یا بخوانم، هر کدام را انتخاب کردم، به سبب همان الفاظ رکیک، شرم کردم.
کتاب چاپ اول سال۵۷ است. قبل از انقلاب. و چه خوب که منتشر شد، وگرنه زیر دست ویراستارها و سانسورچی های، ریش و پشم دار به چه روزی که نمیافتاد.
روزانه نویسی شنبه 29 شهریور
واقعاً نمیدانم باید در مورد چه چیزی بنویسم. امروز تقریباً هیچ اتفاقی نیفتاد که بخواهم برایتان تعریف کنم. اما خب هرطور شده باید بنویسم دیگر. اصلاً چرا نباید چیزی برای نوشتن داشته باشم؟ گاهی از این اتفاقها میافتد که نمیتوانم بنویسم یا نمیدانم میخواهم چی بنویسم. بعضی اوقات هم مینویسم اما اصلاً نوشتهام را دوست ندارم. کم پیش میآید از کار خودم راضی باشم. اینها همه حس خیلی بدی بهم میدهند. با خودم میگویم شاید من برای این کار به دنیا نیامدهام، استعدادش را ندارم. فقط علاقه کافی نیست.
حاضرم برای خلاص شدن از این افکار هرکاری بکنم. این جور مواقع تنها انتظارم در این راستا خوب بودن است. فقط خوب، نه هیچ چیز دیگری. بعضی شبها با فکر کردن به اینها تا صبح خوابم نمیبرد. با خودم میگویم نکند با هردفعه نوشتن درحال پسرفت هستم؟ نکند خوب نمینویسم. وقتی با تمام وجود چیزی را دوست داشته باشی و حس کنی نمیتوانی انجامش دهی خیلی عذابآور است. در این جور مواقع قابلیت این را پیدا میکنم که یک دریا گریه کنم. دلم نمیخواهد بد باشم. دلم تعریف و تمجید هم نمیخواهد. که میداند واقعاً در دل دیگران چه میگذرد؟ در درجۀ اول رضایت خودم را میخواهم و اینکه احساس نکنم آن را دارم خیلی آزاردهنده است.
چقدر خوب که تو این استعداد بس شگفتانگیز ینی هنر نوشتن رو در خودت کشف کردی. و در این مسیر داری روز به روز حرفهایتر میشی و این کاملا در جان کلامت و قلمت بارزه.
بدرخشی نجمه جانم
سلام به زهراجانم
عزیزدل
کاپیتان گروه
رفیق شفیق
تو بینظری زهرا
من همش دلم میخواد تو رو پوری صدا بزنم!
پس پوری جان به داشتنت افتخار میکنم و باید بگم که تو همیشه منو به نوشتن امیدوار میکنی
از حضورت در کنارم خیلی خوشحالم.
خوش بدرخشی رفیق
تپلک من :
صدای قدماش که میاد قلبم می لرزه. دوتا چشم درشت مشکی با اون لپای آویزونش آدم و مجنون میکنه. وقتی که قهقه میزنه دندونای سفیدش برق میزنه و قند توی دلم آب میشه. قد و بالاش ماشاء الله نسبت به همسن و سالاش یه سرو گردن بلندتره.
موهای درشت و مشکی و مجعدش و مدل خاصی که کوتاه میکنه حسابی باعث دلبری میشه.
شکم برآمده اش و خیلی دوست دارم. اون عاشق غذا خوردنه اینقدربا اشتها غذا میخوره که کسی که پهلوش نشسته اگر اشتها هم نداشته باشه به اشتها میاد، با خوردن غذا و مزه مزه کردن با دقت طعم غذاها، کیف میکنه و لبخند ژوکوندی روی لبای صورتی رنگش میشینه. غذا ی مورد علاقه ش همبرگر مخصوصه که خودم توی خونه براش میپزم.
وقتی میاد خونه ما، حرکت انگشتای تپلش برروی کنترل موجب آوردن کانالهای فوتبالی میشه و دیگه ما جرات تعویض کانال را هم نداریم.
ازفوتبال که برمی گرده خیس عرقه و انگار که لپاشو بارژگونه نقاشی کردند.
خیلی کم حرفه ولی وقتی هم حرف میزنه حرفاش مثل عسل شیرینه.
خیلی هم خوش لباس و خوش پوشه وموقع خریدن لباس با دقت وظرافت آن ها را انتخاب میکنه.
سلام به زهرای نازنینم.
اول باید بگم که به آشناییم با شما و حضورتون در جمع دوستیمون بسیار افتخار میکنم و برای من آشنایی با شما یک سعادت بود.
دوم باید بگم که توصیفاتتون حرف نداشت
کاملا ملموس بود و من تونستم تصویرسازی کنم.
این عالی ترین اتفاقیه که میتونه برای یک نویسنده رقم بخوره
اینکه خواننده به راحتی ارتباط برقرار کنه
بهتون افتخار میکنم رفیق شفیق
سلام نجمه حان بسیار خرستدم که با شما آشنا شدم و در دوره رایگان دغدغه_مند_نوشتن در محضرتان هستم و یاد میگیرم. میخواهم وبلاگ ام رو راه بیاندازم لطفا راهنمایی بفرمایید. ممنون
باز نزدیک است که پیام های آخرین پاییز قرن یکی یکی برسند و زخمی مان کنند. جوری میگویند که انگار بقیه ایام دوبار تکرار میشوند. هر ساعتی که میگذرد مجموعه دقایق منحصر به فردی است که اولین و اخرین خودش حساب میشود.
نوید پاییز را برای من مسیر تابش خورشید می اورد و رد نورها روی دیوار اتاق. توی اتاق من میشود زاویه چرخش زمین را روی مدارش حس کرد. از نزدیک پاییز تا اواخر زمستان، نور طوری از لابلای پرده کرکره اتاقم مهمان لحظه هایم میشود که هربار قربان صدقه اش میروم.
نوید پاییز را همین خشکی هوا میدهد که پوستم زیر دستانش کش می آید و گز گز میکند.
نوید پاییز را تمرین رژه همه روزه سربازها میداد که از پادگان کنار گوشمان بلند است، برای بزرگترین رژه هرسال، در تاریخ شروع جنگ.
روز اول پاییز هرسال را باصدای بچه های همسایه شروع میکردم. با صدای بوق سرویس ها.
امسال اما صدا ها مثل هرسال نیست، تنها نور هست و بوی پاییز.
دلم برای حیاط خالی مدرسه ها گرفته. برای دوستی های شکل گرفته از پس اشک ها. برای در گوشی حرف زدن بچه ها و خنده های بی دندانشان. و بی حساب دلم برای دقیقه هایی کباب است که میخواستیم بدون حضور بچه ها بگذرانیم، اما حالا باید پشت سیستم دست به سینه کنارشان بنشینیم و زل بزنیم به گربه ای که کاموا را باز کرده و با خودش کشیده سر دیوار.
حالا که امسال علاوه بر مادر، معلم و دانش آموز هم هستیم، باید این مسیر را برای خودمان لذت بخش کنیم.
پسرک صدا میزند. باید بروم نه تا دانه لوبیا برایش جدا کنم. میخواهد بکارد. باید قربان قد و بالای کوچکش بروم که به همین زودی رسیده به سن کاشتن و ساختن و نوشتن. این روزها باید بیشتر تماشایش کنم، دندان هایش که بیفتد، وارد مرحله جدیدی میشود با یک چهره جدید.
پی نوشت: در پی تایپ این مطلب غذام سوخت. به جای لذت بردن از بوی قورمه سبزی، باید به بیرون کردن بوی سوختگی اقدام عاجل بورزم.
سلام نجمه عزیز شروع فصل زیبای پاییز رو به شما و همه دوستان خوب تبریک می گویم. فصل پاییز
پ = پاکی، پایمردی
ا= استقامتۀ آبادانی
ی= یادگیری علم و یادآوری خاطرات تلخ و شیرین
ز= زیبایی
این تفصیر من از این فصل قشنگ است. بقیه مطلب رو در صفحه اینستا به نشانی katibeh_sabz می توانید مشاهده فرمایید.
سلام نجمه عزیز شروع فصل زیبای پاییز رو به شما و همه دوستان خوب تبریک می گویم. فصل پاییز
پ = پاکی، پایمردی
ا= استقامت ، آبادانی
ی= یادگیری علم و یادآوری خاطرات تلخ و شیرین
ز= زیبایی
این تفسیر من از این فصل قشنگ است. بقیه مطلب رو در صفحه اینستا به نشانی katibeh_sabz می توانید مشاهده فرمایید.
سلام به فریبای نازنینم.
تو بسیار نویسندهی خلاق و دغدغهمندی هستی!
این حس زیبای تو این لحظه به منم منتقل شد.
مهارتت رو در توصیف این زیبایی از این فصل تحسین میکنم.
بدرخشی همیشه رفیق شفیق
دلم میخواهد یک روز با تو کتابفروشی های خیابان انقلاب را بگردم. تو که میدانی هر کتابی را باید کجا پیدا کرد. بعد توی کافه ای که تو خوب میشناسی بنشینیم به تماشا و هی تند تند چیزی بنویسیم. به قول خودت آتش بسوزانیم و بخندیم و عین خیالمان نباشد که بقیه نگاهمان میکنند. یا راه بیفتیم توی درازای خیابان ولیعصر. توی یکی از پارک هایش. روبروی نیمکتی که دختر و پسر جوانی دست در دست هم نشسته اند و از چشم هایشان قلب میبارد. با تو خوش میگذرد.
هر وقت آمدم یادم باشد طیبه را هم خبر کنیم بگوییم کارهایش را بگذارد برای یک روز دیگر. طیبه به نظر آرام و متین می آید. نه مثل من آتش پاره.
دلم میخواهد ماشین داشته باشی، همراه طیبه بیایی و مهمان خانه ما شوی. ببرمتان روستا و شب کویر را با هم تماشا کنیم. اگر بدانی که تماشای کهکشان ازینجا چه لذتی دارد. و بعد برویم سمت شرق. دیار خراسان، سبزوار. زهرا و طوطی اش را هم سوار کنیم و شام را مهمان زینب باشیم، کوه سنگی یا طرقبه. توی بازار رنگارنگ و معطر مشهد بگردیم و کیف هایمان را از نخودچی کشمش و شکلات های رنگارنگ سنگین کنیم.
دلم میخواد با تو و همه دغدغه هایت سفر بروم. به دور از سختگیری های همسر و غر زدن های بچه. اسلام کم بود، کرونا هم اضافه شد که قشنگ بپیچند به دست و پایمان و حسابی اسیرمان کنند. نمیخواهم فکر کنم هیچوقت نمیشود. آنقدرها هم چیز غیر ممکنی نیست. حالا فعلا روی کاغذ کیفش را ببریم شاید روزگار هم با ما از در دوستی درآمد و به کام ما چرخید.
آقا تو بیا انقالب گردیهاش با من ً
تو بیا من میدونم کجاها ببرمت که تا خود صبح بنویسی.
البته که یه نویسنده در زمان و مکان سفر میکنه تو با این نوشته انقلاب گردیهات رو کردی با من!
سلام به کاوه عزیز.
ممنونم ازت که اینجایی.
آره ما خیلی وقتها از این 8 راه در نویسندگی غافل میشیم.
فارغ از اینکه اینها منبع اصلی ناخودآگاهمون رو پر میکنن.
مرسی ازت.
نشسته ام کنار بساط اختراع کردن های پسرک. اینقدر دارد از خلق کردن چیزهای جدید لذت میبرد که حواسش به خاموش شدن تلویزیون نیست. تلویزیونی که صبح با بیدار شدنش روشن میشود و تا اخر شب خاموشی نمیبیند. سرعت پردازش ذهنش مرا میترساند. همیشه فکر میکردم ادم ها چطور مکانیسم های پیچیده را برای دستگاه های مختلف خلق میکنند! می خواهد قرقره ای با لگو بسازد که بتواند آهنربا را پایین و بالا بفرستد. باید نخ ظریف رد شده از یک سوراخ ریز را بکنم، تا مسیرش را عوض کند. قیچی دم دستم نیست و امان از تنبلی. با دست و دندان می افتم به جانش. همیشه ازینکار حرصم میگرفت که خیاط ها نخ های اضافه را با دندان جدا میکنند.حالا دارم در یک شرایط غیر بهداشتی، خودم این کار را میکنم. هرچند در نهایت هم موفق نمیشوم و مجبورم چهااااااااار متر را طی کنم تا به قیچی برسم.
مورچه ای زیر دست و پای ما، کاغذ کوچکی را به دندان گرفته و تند تند راه میرود.
تمرین نوشتن کارها و پیدا کردن ساعت های خالی کم بود، تلاش این مورچه هم بر عذاب وجدانم می افزاید.
عالیه هوران من به آیندهی قلمت بسیار امید دارم.
چون شفاف و واضح در عین حال بسیار صمیمانه نوشته میشه
در ذکر جزئیات و صحنهپردازی خیلی خوب داری جلو میری!
بی نظیری تو دختر!
چهارشنبه ها را دوست ندارم. همیشه درس های سخت داشتیم. انرژی ادم هم از اول هفته تا روز پنجم، میرسد که خط آخر. حالا که سالهاست از مدرسه و درس دورم و اول و اخر هفته برایم فرق ندارد، اما از سختی روز فهمیدم باید چهارشنبه باشد. روزی که شبش بیخوابی به سرت زده و صبح زود باید به مهمانهایت صبحانه بدهی و راهیشان کنی، ولی خبر در راه بودن مهمان های جدید میرسد، آن هم از نوع خانواده شوهر.
تا اینجا درجه سختی اش چهار از ده است. کمر درد که بیدار میشود، دو درجه به آن اضافه میشود. بغلم با ظرف هایی که یکی یکی از گوشه و کنار جمع میکنم پر میشود و کوه میشوند توی سینک.
زباله های خیس جدا کرده را بیرون میبرم که پهن کنم توی سینی، ابشان بخشکد، شیرابه تولید نکند. در را باز میکنم عطر گل و چیزی شبیه شربت چرک خشک کن میپیچد توی سرم. توی حیاط که گل معطر نداریم. سرم را خم میکنم سمت ظرف پوست میوه های توی دستم. صورتم در هم میرود و به شیلر شاعر المانی فکر میکنم که از بوی سیب گندیده انگیزه نوشتن میگرفت. همسایه طبقه بالا را میبینم که دارد توی تراس لباس پهن میکند. میفهمم بوی نرم کننده و شوینده هایش سُر خورده پایین. اینطور که پیداست باید بروم اسم و مارک نرم کننده اش را بپرسم و به نیت هجوم انگیزه های نوشتن، توی بطری کوچکی همراهم داشته باشم.
سلام به هوران نازنینم.
تو بینظری هوران.
من واقع از خوندن متنهای تو لذت میبرم
به قدری که در حوادث یک روز جزئی میشی.
حالا این مهمونای سرزده واقعا سرزنده هستن یا صاحبخونه شدن از بس رفتن و اومدن؟
عالی بود توصیف این بوی نرم کننده!
شعر اول: با نام تو آغاز کنم دیوان دلم را با یاد تو آرام کنم دیوانه دلم را
دومین شعر من: با هر دمی پر می کشد این دل من برای تو با هر نسیم سر می رسد عطر خوشت برای من
نجمه عزیزم با این داستان من و بردی به چند سال قبل که یک کارمند بودم و نمیدونم چی میشد تا میرفتم تو اتاق رئیس ۱۰ بار دستم که دست خودش نبود به وسایل اتاق رئیس میخورد و نقش زمین میشد و بعد نگاه سرزنشگر رئیس بیشتر دست و پا چلفتی بودنم رو به رخم می کشید خیلی حس بدی بود ولی تمام شد و این داستانت شیرین بود و به یادم آورد گاهی نیاز نیست کامل باشی
ممنون
سلام سلام منیرهی خوش قلب.
چه داستانک جذابی!
قشنگ رفتم تو اتاق رئیس!
اتفاق اگر دست و پا چلفتی بودن نباشه که زندگی معنی نداره.
این از هوشمندی آدمهاست که بتونن این ویژگی رو به نفع نوشتن به اتمام برسونن
خوش بدرخشی رفیق!
دقیقا منیره همیشه خوب و کامل بودن نمیتونه به ما درست زندگی کردن رو یاد بده باید یه جایی دست به خرابکاری زد تا مدیریت کردن رو یادگرفت
بهت افتخار میکنم
ساعت حوالی دو بامداد است. همه خوابند اما من همچنان خودم را این طرف و آن طرف میکشم تا باقیماندهی کارهای دیروز را انجام دهم و وسیله برای تمیزکاری فردا را جور کنم بگذارم دم در. سبد پیک نیک را خالی میکنم تا سبد نظافت بشود. انواع شوینده ها و برس و اسکاچ را داخلش جاسازی میکنم. جاروبرقی را میگذارم جلوی چشم که صبح فراموشش نکنیم. میبینم سنگین است. کیسه اش را که درمیآورم جر میخورد و آشغالهایش میریزد بیرون. با کلافگی نایلون میآورم تا خرابکاریام را جمع کنم. میروم تا نایلون را بگذارم توی سطل زباله که میبینم پر است. روی کابینت کنار گاز میایستم و از پنجره کوچه را نگاه میکنم. هنوز زبالهها کنار تیر برق است و در کوچه قو نمیپرد. با خودم کلنجار میروم که بیخیال فردا میگذاریم بیرون. اما نگاهم به سطل میافتد که درش نیمه باز مانده و انگار التماسم میکند.
با یک دست کلید در خانه را برمیدارم و با دست دیگر سطل زباله را. وارد آسنسور که میشوم. زیر نور آبی چراغ، خودم را میبینم و به چشمان خسته و بیفروغش نگاه میکنم. انگاری دلم برایش میسوزد. قربان و صدقه اش میروم. حالا چشمانش برق میزند.
کلید را توی قفل میچرخاند. در را باز میکند و چند قدمی جلو میرود. گربهای پای تیر دارد سورچرانی میکند. یک دفعه چشمش به مرد میانسالی میافتد که روی زمین نزدیک در یکی از خانههای نزدیک نشسته و چیزی میکشد. یک آن سرزنشها شروع میشود: 《چه فکر احمقانهای بود این موقع شب! بیخیال برگرد برو داخل!》
شاید اگر چند سال پیش بود به حرفش گوش میکرد. اما حالا دیگر مثل قبل نیست. پس با قلبی که مثل قلب گنجشک میطپید قدم زنان به راهش ادامه داد و زباله ها را گذاشت و برگشت.
با عجله در را به هم زد و قفل در را بست و وارد آسانسور شد.
زیر نور آبی چراغ، نگاهش کردم. چهرهاش آرام بود تحسینش کردم. لبخند زد.
وقتی آمدم توی واحد همچنان همه خواب بودند اما احساس من مثل قبل نبود.
ساعت حوالی دو بامداد است. همه خوابند اما من همچنان خودم را این طرف و آن طرف میکشم تا باقیماندهی کارهای دیروز را انجام دهم و وسیله برای تمیزکاری فردا را جور کنم بگذارم دم در. سبد پیک نیک را خالی میکنم تا سبد نظافت بشود. انواع شوینده ها و برس و اسکاچ را داخلش جاسازی میکنم. جاروبرقی را میگذارم جلوی چشم که صبح فراموشش نکنیم. میبینم سنگین است. کیسه اش را که درمیآورم جر میخورد و آشغالهایش میریزد بیرون. با کلافگی نایلون میآورم تا خرابکاریام را جمع کنم. میروم تا نایلون را بگذارم توی سطل زباله که میبینم پر است. روی کابینت کنار گاز میایستم و از پنجره کوچه را نگاه میکنم. هنوز زبالهها کنار تیر برق است و در کوچه قو نمیپرد. با خودم کلنجار میروم که: 《بیخیال فردا میگذاریم بیرون.》 اما نگاهم به سطل میافتد که درش نیمه باز مانده و انگار التماسم میکند.
با یک دست کلید در خانه را برمیدارم و با دست دیگر سطل زباله را. وارد آسانسور که میشوم، زیر نور آبی چراغ، خودم را میبینم و به چشمان خسته و بیفروغش نگاه میکنم. انگاری دلم برایش میسوزد. قربان و صدقه اش میروم. حالا چشمانش برق میزند.
کلید را توی قفل میچرخاند. در را باز میکند و چند قدمی جلو میرود. گربهای پای تیر دارد سورچرانی میکند. یک دفعه چشمش به مرد میانسالی میافتد که روی زمین نزدیک در یکی از خانههای نزدیک نشسته و چیزی میکشد. یک آن سرزنشها شروع میشود: 《چه فکر احمقانهای بود این موقع شب! بیخیال برگرد برو داخل!》
شاید اگر چند سال پیش بود به حرفش گوش میکرد. اما حالا دیگر مثل قبل نیست. هرچند قلبش مثل قلب گنجشک توی مشت گرفته میطپد، قدم زنان به راهش ادامه میدهد و زبالها را رها میکند و با احساس سبکی برمیگردد طرف خانه.
تمام شد. با عجله در را به هم میزند و قفل در را میبندد و وارد آسانسور میشود. زیر نور آبی چراغ، نگاهش میکنم. چهرهاش آرام است. تحسینش میکنم. لبخند میزند.
وقتی میآیم توی واحد همچنان همه خوابند اما چیزی درون من بیدار شده است.
بعد از اینکه برات کامنت گذاشتم چند بار اومدم باز خورد ها را ببینم اما باز خورد ها منتشر نشده بود . امروز که خانم کیهانی گفت لینک به سایتت بدم اومدم به سایت سر بزنم و اتفاقی این رو هم چک کردم و نمیدونی چقددددددددددددد کیف کردم وقتی دیدم کامنت منم دیدی و با همه ی مشغله ات جواب دادی حتما باید ازش عکس بگیرم و منتشر کنم من از خدا بی نهایت ممنونم که نجمه ی زیبا و مهربون و خانوومی مثله تورو سر راه من گذاشت . همیشه بمون برام بهترینم
سلام به راضیه نازینم.
دیدن پیام تو اسم تو و نوشتههای تو توی این اوضاع شلوغیهای ذهن
به قدری به من انرژی مضاعف میده که نمیتونم برات توصیفش کنم.
فقط باید بگم به داشتنت تو این روزهای سخت افتخار میکنم.
تو بینظیری دختر خوش قلب و خوش قلم
نجمه جان خیلی دنبال این پادکست بودم. روز وبینار نتونستم حاضر باشم و باز دنبالش بودم. حالا فهمیدم چرا انقدر دنبالش بودم…چون واقعا انگار برای من حرف می زدی. ازت ممنونم. عالی بود و امیدوارم پر توان ادامه بدی. تبریک می گم بهت. عالی بود
مریم جان سلام
ممنونم از لطف بیکرانی که به من داری
چه قدر خوشحالم که این پادکست برای این روزهای تو مثمر ثمر بوده.
نمیدونی با دیدین پیامت چه قدر خوشحال شدم.
خوش بدرخشی رفیق شفیق!
شیوا شیوا دوست دارم.
بودنت اینجا لابهلای این کلمات به من حس دلگرمی زیاد میده.
الان که دارم این پیامترو میخونم برای انتشار روزنوشت جدید سایت اومدم و انرژی دوچندان شد.
و من تو را بیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییشتر از این خطوط و کلمات دوست میدارم.
دارم به این فکر میکنم من تا حالا تو رو از نزدیک ندیدم ولی انگار سالهاست که از وجودت در روزهای زندگیم مطلع هستم
سلام به امیرحسین عزیز!
دقیقا باهات موافقم هممون در زندگی لحظههایی رو تجربه کردیم که نادیدهگرفته شدیم.
اما به نظرم قشنگیاش این ماجرا به درجا نزدن در اون لحظه است.
عزیزدلی! مرسی که اینجایی برام خیلی ارزشمنده حضورت رفیق شفیق!
پاینده باشی و خرسند.
کلمات را لباس چی چینی کردهای و دای میرقصی..
لباسی پر از رنگ ونقش و چین
کی گفته بلد نیستی برقصی؟ اون موقع ابزار رقصت محیا نبوده حالا که کلامت رو داری و لباسشون کردی بیان ببینن که چقدر قشنگ داری میرقصی دختر…
با لباس قشنگت برقص من از کسانی هستم که ایستاده برات دست میزنم
سلام بر شیوای نازنین.
نمیدونی چهقدر تک به تک کلماتت در من اثر کرد.
تک تک شون رو با صدای نازنینت در ذهنم تجسم کردم.
تو زیباترین شیوایی که هستی که دنیا میتونست داشته باشه.
برات آرزوی موفقیت دارم و میدونم بهترین های این دنیا از آن توئه
صدای قلبت رو شنیدی که اینجایی. قلبت بهت جسارت داده و میده و پابهپا همراهت خواهد بود. گاهی ممکنه در مسیر صداش رو نشنوی چالشها دچار تردیت کنه. چشمهاتو ببند بخواه که صداش رو بشنوی… مثل همین حالا. سفر بخیر رفیق
چقدر شبیه هم فکر می کردیم، منم فکر می کردم بعد از تمون شدن درسم قراره یک زندگی بی درد سر و آروم و متوسط داشته باشم، که البته بعدا فهمیدم اینا راضیم نمی کنه
سلام به زینب نازنینم
ممنونم از لطفت که اینجایی با نظرت غافلگیرم کردی.
دقیقا مشکلی که هممون دچارش بودیم توهم موفقیت با درس خوندن
اما خوبه که راه اصلی رو پیدا کردیم.
خوش بدرخشی رفیق شفیق
چقدر عالی گفتی مهم فعل نوشتنه نجمه .سبک نوشتن و لغت های تازه و ضرب المثل هارو عالی بکار میبری چقدر دوست دارم بخونم نوشته هاتو بکر و ناب..
پاورقی : عاشق پی نوشت هاتم🙂🙋♀️
سلام به مریم جان دلجو
نمیدونی چقدر از دیدن اسم نازنینت در بین کامنتهای سایتم خوشحال شدم
جای بسی تقدیر داره
ممنونم از حسن توجهت
نظر لطفته مریم جان بی نهایت ازت ممنونم
موفق باشی رفیق شفیق
سلام نجمه جان چقدر خوب مینویسی.
وقتی ادم کاری رو با عشق انجام میده، کاری رو که با تمام وجود دوست داره، تمام رنجهای مسیر رو خیلی راحت میپذیره. موفق باشی دوست عزیزم.
سلام به مریم جان نیکومنش عزیز
حضورت در این روزهای پرتلاطم برام نقطه روشنه راهه
ممنونم که هستی درکنار تیممون
چه جذاب گفتی دقیقا همینه.
موفق باشی رفیق شفیق
بسیار عالی نجمه جان
لذت بردم از خوندن این تجربه که فرآیند دگردیسی آدم ها تو عصر بیداریه و خودم هم تا حدودی در حال گذروندن امین مرحله م
موفق باشی و قلمت مانا
سلام بخ مریم جان نیکومنش نویسندهی فعال و پرکار
من همیشه از این تلاش تو و اسمترارت در نوشتن لذت میبرم و بهت افتخار میکنم.
ممنونم ازت که وقت ارزشمندت رو برای خوندن نوشتهی من گذاشتی.
ارادتمندم رفیق شفیق
سلام به معصومهی عزیزم
خوشحالم که برات مفید و موثر بوده.
دقیقا بعضی وقتها جملاتی از بزرگان ادبیان حال آدم رو به شدت خوب میکنه.
برات آرزوی موفقیت دارم.
سلام سرکار خانم رضایی،
تقسیم مطلب به چند قسمت تحت شماره، روش جالب و خلاقانهایست که من قبلا با این فرمت خاص ندیده بودم و برایم جالب بود. به شما از این بابت تبریک میگویم.
گرچه اصل مطلب مهم است و چند اشتباه املایی و نگارشی چیزی از ارزش مطلب کم نمیکند، ولی اگر این چند اشتباه هم رفع شوند، بسیار بهتر خواهد بود.
با آرزوی موفقیت برای شما در مسیر زیبای نوشتن!
سلام نجمه عزیزم ، دلم برات خودت و نوشته هات تنگ شد و چون در اینستاگرام فعالیت نداشتی اومدم وب سایتت.
امیدوارم هر لحظه رو به رشد و رو به درخشش باشی عزیزدلم.
متنت هم خیلی عالی بود،حقیقتش منم زیاد از اینستا خوشم نمیاد بخاطر دلایلی که گفتی و اینکه فضاش مثل سایت مال خودت نیست ، یک جای شلوغه.
می بوسمت با رعایت پروتکل بهداشتی
فروزان عزیزم از دیدن پیامت غافلگیر شدم و به شدت خوشحال.
خدا رو شکر که دوستای درجه یکی چون تو روزی زندگی من شد که در لحظه لحظههای زندگی از ایدهها و تفکراتشون الهام بگیرم.
ممنونم از بابت لطف بیکرانی که همیشه به من داشتی.
عزیزدلی.
برات آرزوی موفقیت و سلامت دارم.
توی ذهنم جا داری توی قلبم جا داری ولذت می برم از کلماتت ، از نگاه جسورانه ت و از اینکه کلمات رو در نوشتن به خدمت خودت میاری و خیلی قشنگ کنار هم می چینی .
حس خیلی خوبی بهم میده.
نجمه جانم درست می گویی.
از چت و زمان گذاشتن در اکسپلور در زندگی من خبری نیست.
حتی با مادرم هم به ندرت تلفنی هم کلام میشوم که موجب گله مندی اوست این روزها.
و باز هم دقایق مثل برف در مشتم آب می شوند.
ممنونم از وقت ارزشمندی که برای خوندن این متن گذاشتی.
آره منم با سرعت عبور زمان موافقم اما مطمئنم در طول روز کارهایی هست که با انجام ندانش، میتونیم زمان برای نوشتن از خودمون بخریم.
من مطمئنم که تو در تنظیم زمان و استفاده مفید ازش درجهیکی.
بهت افتخار میکنم!
نجمه ی عزیزم عالی بود
لذت بردم،شور تایپ کردن و حسی که کلمات از درونت می جوشید تا بنویسی رو با تمام وجود حس کردم.
خوشحالم نوشته هات جوون دار و قوی هستن،و یک روز که کتابت چاپ شد پُزتو میدهم که نجمه دوست منه.البته الانم به داشتنت افتخار می کنم.
😘😘🌷🌷🌷❤❤🌹❤🌹
سلام نجمه ی عزیزم
امروز آقای قائدی خواستن که اسم مون رو توی گوگل جستجو کنیم،وقتی من به پست شما رسیدم بسیااااار ذوق کردم دوست نازنین من.
برات همواره بهترین ها رو از خدا میخواهم.
بلکا باورم میشه که سختترین کار ویرایشه.
چون ما دیگه در حکم نهویسنده عمل نمیکنیم اینبار در نقش خواننده عمل میکنیم.
پس مسلما کار سختیه که بخواییم کلماتمون رو بکشیم.
اما کار سخت رو باید بالاخره انجام داد چاره چیه؟
سلام کتاب بردار اینها را بنویس مرحوم کیانوش را تا حدودی امشب رفتم جلو و بعد آمدم ببینم در فضای مجازی چه گفته اند از حالات و بیانات آن جناب که اسمش را از دوران ابتدایی آویزه گوش مان کرده بودند و شعر معروف اش را
به هر حال جالب بود کیسه کشی سفتی به تن همه مالیده و رفته و بزرگان قوم در ادب و نظم و نثر ، را قدری تمثالشان را البته خط خطی کرده تا بماند یادگار ،،، برای ماها که همه را عزیز می داریم، و البته دیگر به جایی رسیده ایم که بفهمیم دوران سمبل سازی و شخصیت پرستی گذشته و لی باز هم همه شان عزیز اند و دوست داشتنی ،،،،،،یادشان گرامی باد
آقای صادقی عزیز دردود بر شما.
این مقاله را برای استاد کیانوش نوشتن و پیام امشب شما به من یادآور کرد که دینی که روی گردنم هست رو ادا کنم.
و مقالهای مفصل در رسای این استاد عزیز بنویسم.
ممنونم از اینکه اینجا هستید و در افکار شما آثار استاد کیانوش ریشه دوانده.
موفق و پیروز باشین.
یاد استاد گرامی باد.
وای بلکا باورم نمیشه این پادکست درست در اولین روزهای منه که به طور جدی اومدم سمت نوشتن.
چهقدر خوشحالم کردی که تا این پایین اومدی.
بهت افتخار میکنم.
تو بینظیری دختر.
چقدر واضح و دلچسب گفتی نجمه جان… و چقدر کاربردی و مفید… من عاشق ایجاد تعلیق در داستانم… به گمانم داستانی که کشش کافی برای بیدار نگه داشتن مخاطب به وقت مطالعه ندارد صرفا پرت و پلایی تکراری است و تمام.
من با خواندن پستهای شما چنان سر ذوق میآیم که نهایت ندارد. زندگی در تکتک کلماتت موج میزنه نجمه جان… انصافا کیف میکنم از اینکه جملات شما را میخوانم (:
سلام محدثه دیدن اسم نازنین تو در اینجا منو چهقدر سر ذوق میاره.
تو خودت بینظیری هنرمندجان.
ممنونم ازت که هستی در کنارم.
خوشحالم برات مفید بوده دختر تو فوقالعادهای.
متاسفانه خیلی از آدم ها، گاهی بدون دونستن ضرری که این نوع اندیشه به وجه های مختلفی از زندگی شان می زند، در دام این افکار می افتند و خلاصی از منفی گرایی برایشان سخت می شود.
من به شخصه بر این باورم که آدم ها برخی ویژگی هایی دارند که از نظر بعضی ها خوب و از نظر بعضی ها بد پنداشته می شود. حتی آدم ها ویژگی هایی هم دارند که فقط و فقط از نظر خودشان بد بنظر می آید یا حتی برعکس، فقط از نظر خودشون خوب بنظر می آید.
اما مهم اینه که اگر چاله ها نبود، تپه ها هم معلوم نمی شد.
عالی بود مخصوصا
ندای قلب صدای سرنوشت است.
فریدریش شیلر
[…] و موقعیت ها که از کف رفتند)دردایره ای از راحت طلبی ها و حاشیه امن. به واسطه ترسهایی که مرا وادار به طفره رفتن از تحمل […]
سلام نجمه جووووووووون
عالی بود
سلام نجمه جان
قربون دستت کاش میگفتی مامانت چطوری از شر کارتها راحت میشد (ترفندشون به چه صورت)الان خونم پر این کارتهاست😜😜😜😜
واقعا چطوری دلش میومد بزنه.. جیگرم کباب شد، حتی اگه حقت بوده باشه 😂
ببین زد بدم زد!!!!! لعنتی !
ولی کاری ندارم با زبون درازی های اون موقع واقعا حقم بود .
[…] جنونی در نوشتن، ۸ ساعت گریبانم را سفت گرفته بود و ول نمی… […]
دیدگاه خوبی هست ما باید بتونیم خودمون رو با معیار های مناسب بسنجیم نه معیار های دیگران
یافتن معیار های مناسب هم خیلی سخت نیست کافیه روی انچه که مناسب می دونیم تمرکز کنیم.
خوشگل نوشته ام ناز بخوانید.
چه خوب بود اگر شهری میساختند که معمارانش زبان خاک و سیمان و آب را میفهمیدند.و زیر این احساس نرم سخت ترین بتن ها را پی ریزی میکردند.و نمای آن را میپوشاندند از پیچک و یاس.من این آمیختگی را دوست دارم.من این معمار را دوست دارم که زبان خاک را میداند که پیچک را به تمدن این شهر میپیچد و برج ها را بالا میبرد.و سیمان انگار حافظ نجابت است تا زنان که قافیه ی این شهرن را از زلزله مصون دارد.و مردان را لای ایده های سنگین عضله ایشان بی دغدغه نگه دارد.چه خوب است که میشود یک زندگی را با کلمه ساخت.و اشتیاق شد میان سلولها.و رفت تا قعر ناخودآگاه و دوباره همه چیز را تکه تکه ساخت.با کلمه عقل آورد.احساس آورد.با کلمه حال شما را خوب کرد.از چشه بی پایان این ده هی ذره ذره رنگ سبز برداشت هی دشت ها را پر از بهار کرد.هی به مترسکها رخت تازه پوشاند تا کلاغها نترسند. هی گلهای آفتابگردان را رو به خورشید چرخاند.و هی نشست و از گودال کلمه در آورد.چه خوب است که میشود عاشق دوره گردی شد که توی کوچه های بن بست فریاد میزند های نفت داریم گندم داریم و بعد زیر لب میگوید کلمه داریم کلمه میفروشم های……
چه زیبا نوشتی فاطمه جان ممنونم ازت
باهات موافقم “چه خوب است که می شود زندگی را با کلمه ساخت و اشتیاق شد میان سلولها و رفت تا قعر ناخودآگاه و دوباره همه چیز را تکه تکه ساخت
با کلمه عقل آورد
با کلمه احساس آورد
چه قدر زیبا نوشتی
سلام عزیزم
عالی بود نجمه جان😂😂😂😂😂
درد مشترک داریم
سلام زینب جان این درد مشترک مون راه به جاهای خوبی در زندگی میبره شک نکن!!!!
سلام خیلی تصویر سازی عالی داشت این داستان
ممنونم از اظهار لطفت سعید جان .
لذت بردم.
در حدی نیستم که از اشعار صحبت کنم. خوندن شما هم تقریبا بیاشکال بود.
فقط اگه یه موسیقی هم برای زیر صدا انتخاب میشد زیبایی کار رو چندین برابر میکرد.
در مجموع تشکر.
عرفان جان ممنون از نظر خوبت.راستش چون کار اول بود به خوندن متن اکتفا کردم اما حتما نظر هوشنمندانه شما رو اعمال می کنم.
این عشق به خواندن و نوشتنی که در تو هست بی نظیره نجمه عزیز:)
ممنونم ازت مینونی نازنینم تو بی نظیری در ایده پردازی!
ممنون خانم رضایی بزرگوار. چقدر دلنشین و عالی و جذاب روایت کردید از کیانوش و تأثیرگذاری نوشتههایشان.
کتاب حکایات و شکایاتش با متن و لحن متفاوت و تمایزبرانگیزش خواندهام.
با توصیف زیبای شما از دیگر آثارش، به طور قطع از این به بعد بیشتر به سراغ کیانوش خواهم رفت. به ویژه آی زندگیاش.
سپاس از مقاله خوبتون.
درود به مجید جان نعیم یاوری عزیز
ممنونم از وقتی که برای مقاله گذاشتین،برام خیلی ارزشمنده
محمود کیانوش به عنوان یکی از غولهای نویسندگی واقعا ارزش وقت گذاشتن رو داره، چرا که ایشون فقط یک نویسنده نیستن بلکه یک انسان شناس واقعی هستن.
همیشه بدرخشین
دشت هايي چه فراخ !
کوه هايي چه بلند!
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد!
به به به به
آقای مهندس قائدی با همزه
ارادت
آقا شروع کنین بیشتر برامون بنویسین
یک طراح سایت به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن داره
علی الخصوص شما با تجربه چندین ساله تون
موفق باشین
چقدر خوب و مفصل و با جزییات تعریف کردی نجمه جان.با لذت دنبال کردم نوشته ت رو.موفق باشی.
سلام به پوریا جان
پوریا خیلی خوشحالم که تو هم از دنیای ورزش اومدی به نویسندگی
تو بی نظیری پوریا،قلم زیبات از تو نویسنده قدرتمندی می سازه
مرسی بابت وقتی که گذاشتی
همیشه بدرخشی
درود خانم رضایی عزیز. کتاب و بلا آمد و شفا امد محمود کیانوش را هفته گذشته خواندم. خواندن مطلب شما بعد از آن کتاب به دلم نشست. مطلب پرباری بود. موفق باشید دوست عزیز
سلام به لیلا جان عزیز
ممنونم از وقتی که برای خوندن این مطلب گذاشتی
چه قدر کار خوبی کردی که کتاب بلا آمد و شفا آمد رو خوندی، و چه قدر خوشحال ترم که دوستای عزیزی مثل تو دارم که در یک مسیر در کنار همدیگه هستیم.
همیشه بدرخشی
نجمه جان مشتاق شدم به خوندن اثر این نویسنده. ممنون که ما رو تو لذت خوندن اثر سهیم کردی
به به ببین کی اینجاست!
حدیث جان خداداد!
حدیث جان تو نویسنده فوق العاده ای هستی جدا که متن هات با فکر نوشته می شه و من توی کانال تلگرامت و سایت کارها رو دنبال می کنم
بی نظیری دختر
همیشه بدرخشی
سلام نجمه جان. از آشنایی باهات خیلی خوشحالم.
چه موضوع جذابی. اتفاقا من هم سه داستان از کتاب بلا آمد و شفا آمد خواندم و واقعا حیرت کردم. جه خوب که تو جدی پیگیر آثارش شدهای.
امیدوارم فرصت خواندن کتاب آی زندگی رو هم پیدا کنم. موفق باشی
سلام سلام به زهرا جان شجاعی
چه قدر خوب که کتاب بلا آمد شفا آمد رو شروع کردی
باهات موافقم،کیانوش اسباب حیرت انگیزی این روزهای ما شده
حتما آی زندگی رو بخون دنیای کتفاوتی پیش چشمت باز می شه
بدرخشی همیشه
نجمه جان خيلي زياد لذت مي برم از قلمت عاليه
با تخيل فعالت كلمات رو با هم قاطي ميكني و خوشكل هم ميزني افرين
سلام به پریسا نازنین!
ممنونم ازت پریسا جان نظر لطفته
هم زدن کلمات رو جالب به کار بردی
اون قدر قشنگ در مورد حس و حال به کارهای محمود کیانوش نوشتی که منم ترغیب شدم برم و از همون صفحه 30 کتابش که توی دوره قبل متوقف شدم دوباره شروع کنم و بخونم نجمه جان:)
سلام به مینو نازنین!
ممنونم ازت
مینو جان به اعتقاد من محمود کیانوش نویسنده فوق العاده قویه که ارزش وقت گذاشتن داره،اگر وقت داری روی آثار بیشتری از کیانوش زمان بگذار.
درود بر شما خانم رضایی
این جسارت شما در بیان چنین مطلبی قابل تحسینه و حرف های شما کاملا به دل می نشینه و عمل کردن به اون ها نتایج خوبی رو به بار میاره
احساس زبان روح ماست و امیدوارم که بتونیم زبان روحمون رو به خوبی درک کنیم و پیام هاش رو دریافت کنیم
ممنونم از شما آقای احمدی نازنین.
چه قدر اشاره خوبی به این موضوع داشتین.
جدا که زبان روح ما احساسی است که بیان میشه و به دل مخاطب می شینه.
زنده باد!
سلام نجمه جان
مقاله جالبی بود …نکات قابل تأملی داشت برای من . دست شما درد نکنه
فکر می کنم یکی از جاهایی که به عادت های مان چسبیده ایم و کمتر جرات تغییر داریم ، رابطه عاطفی مسموم است .
به قول شما باید شکست « ظرف عادت » را
برای خیلی ها کار راحتی نیست
با این که حتی خودشان هم می دانند دل کندن به نفع شان است
سلام به سارا عزیزم
دقیقا سارا جان بیشتر مواقع می دونیم که بودن در یک کار، رابطه و انتخاب فقط و فقط اتلاف زمان و انرژیه اما به موندن در اون مسیر اصرار میکنیم پسس بشکنیم ظرف عادتها رو!
واقعا زیباست نجمه جان.
ممنونم ازت فاطمه جان
خانم رضایی عزیز
سلام
لینک این نوشته را دوست گرانقدرم آقای کیانوش برایم فرستادند . بسیار هوشمندانه و منصفانه نوشته اید .از خواندن مقاله تان واقعا لذت بردم خیلی از کسانی که می شناسم و به اصطلاح خود را اهل نظر می دانند شاید کنه مفهوم نوشته های او را درک نکنند . خوشحالم که با کسی آشنا شدم که می تواند با این دنیای مفهومی ارتباط برقرار کند . هر چند محمود کیانوش آثار دیگری دارند که آنها نیز به همین اندازه شگفت انگیز هستند بویژه در شعر کودک .دنیای فکری ایشان خیلی خاص است و فکر می کنم از هر ده هزار نفر یک نفر او را می فهمد . ایمیلم را می گذارم اگر مایل بودید فهرستی که از آثار ایشان را که من دارم خدمتتون تقدیم می کنم . با احترام رامین طالقانی ramtal41@gmail.com
آقای طالقانی عزیز
سلام
دیدن پیام شما و حسن توجه جنابعالی به ذهنیات و علاقهمندی بنده نسبت به قلم و طرز تفکرات استاد کیانوش در عرصه ادبیات برای من جای بسی افتخار دارد و بسیار خرسندم که عزیزانی چون شما در این عرصه حضور جدی دارند.
شاید با جسارت باید بگم که دوره شناخت من از ادبیات به دو بخش تقسیم میشود:
من پیش از خوانش آثار استاد کیانوش
من بعد از خوانش آثار استاد کیانوش
و بنده بعد از آشنایی با آثار ایشان دنیای فکریام بسیار دگرگون و منحصربهفرد شد.
بی نهایت از حسن توجه جنابعالی سپاسگزارم!
نجمه عزیز الهام نوشتن و الهام گرفتن از روی این عکس بسیار زیبا و دلنواز بود برام
داستان غیر ایرانی نوشتن مطمئنا چالشیه برای نوشینده ی ایرانی اما حسن بین المللی بودن نظر و اندیشه ی نویسنده به نظرم به سختی هاش می ارزه.
توی پردازش شخصیت و انتخاب ایده ی داستان سراغ موضوع جذابی رفتی و حتما در اولین فرصت فایل صوتی رو هم می شنوم
موفقیتت روز افزون
مرسی از وقتی که برای داستان گذاشتی.از کارای لذت بخشی که این روزها برای نوشتن داستان تجربه کردم نوشتن با الهام از نقاشیها هست که بسیار تاثیرگذار بوده.
هم صدای زیبا و هم متن قشنگی بود.ترکیب چیدمان سایت هم جذاب بود نجمه عزیزم موفقیتت افزون و راهت هموار
سلام به روی ماهت هدی جان!
هدی من به داشتن عزیزایی مثل تو در کنار خودم افتخار میکنم.
ممنونم از وقتی که برای شنیدن قصه گذاشتی!
امیدوارم همگی مون از نردبون ترقی بالا بریم
سلام نجمه جان
از شنیدن قصه ات لذت بردم. با همین فرمون ادامه بده، موفق باشی
سلام به روی ماهت معصومه جان
چه قدر حضورت اینجا برای من دلگرمیه
ممنونم ازت همیشه به من لطف داشتی!
خانم رضایی عزیزم
داستان فوقالعاده ت را باخوانش دلنوازت شنیدم و لذت بردم
خلاقیت و حس شگفتانگیزت به نوشتن و رفاقتت با واژگان، جذابیتی استثنایی به نوشتههایت میدهد.
موفق باشی و بدرخشی
سلام به روی ماهت الهام جان
چه قدر از دیدن نظرت خوشحال شدم.
نظرت برام بسیار ارزشمنده
از اینکه حس و حال خوبی در نوشته بهت رسید برام بسیار خوشحال کنندست.
:00
زمانی که فضای اتاق از صدای کشیده شدن مداد ساکت میشود، آن زمان که انگاشتانت بالاخره از نوشتن خسته میشوند و چشمانت سوی دوباره دیدن کلمات را از دست میدهند. درست آن زمان است که احساس میکنی قلب و مغزت از هرچیزی خالی هستند. همه را روی کاغذ ریختهای.
بعد از یک عالمه نوشتن با پلکهایی نیمهبسته به اعداد دیجیتالی روی ساعتم نگاه کردم. دقیقاً دوازده نیمه شب بود. برای چند لحظه منتظر تغییری ماندم. تغییری که ترتیب آن زمان عجیب را به هم بزند و دوازده و یک دقیقه را نشانم دهد. اما انگار ثانیهها بازیشان گرفته بود. گویی میخواستند هردقیقه را به اندازۀ یک ساعت طول بدهند تا بیشتر به آن چهار تا صفر توجه کنم؛ تا وقت بیشتری برای گسترش تصوراتم داشته باشم. شاید آنچه میدیدم فقط ساعت را نشان نمیداد. نه، همهاش این نبود. وقتی دوباره چرخدندههای تخیل درون مغزم به حرکت افتادند بالاخره تصویری که دنبال آن بودم را پیدا کردم. زندگی را روی مچ دستم دیدم.
00:00؛ دو جفت چشم. شبیه نیست؟ دو نفر درکنار دیگری اما دور از هم. غمناک نیست؟ دو جفت چشم در دو طرف یک دیوارسنگی که بیست و چهار ساعت شبانه روز را برای ملاقات هم صبر میکنند. آن هم دیداری که میدانند بیشتر از یک دقیقه طول نخواهد کشید. اگر جایشان بودم لحظهها را یکی یکی میشماردم. عاشقانه نیست؟ یک، دو، سه، چهار، تـــــــــــا هشتاد و شش هزارو سیصد و چهل. بعد از اتمام این انتظار هم هیچ مانع دیگری را تحمل نمیکردم. آخر چرا؟ واقعاً چرا یکی این دیوار سنگی را برنمیدارد. چرا به جای ساعتها صبر و خودخوری هیچکدام قدمی به سوی دیگری برنمیدارد. حقیقتاً یکم جرأت به این اندازه سخت است؟
ساعتم از کار افتاده اما قرار نیست باتری آن را عوض کنم. حالا که امکانش هست هرروز به دو صفر، دو صفر نگاه کنم و از آن درس بگیرم به هیچ وجه دلم نمیخواهد این فرصت را از دست بدهم. که میداند؟ شاید هم روزی بخواهم آن را مثل یک خال روی مچ دستم همه جا به همراه داشته باشم. درست مثل تکهای از وجودم. شاید روزی به شخصی تبدیل شدم که از نوشتههای مغزش جرأت را یاد گرفت و سنگهای روبرویش را شکست؛ نه نویسندهای که از پشت دیوار عاشقی داستان های عاشقانه مینویسد.
آغاز: ساعت 12 و 57 دقیقۀ ظهر، 25 شهریور99
پایان: ساعت نه و چهل و دو دقیقۀ شب، 25شهریور99
هدیه جان
دوست بینظیر من خوندن این متن از تو به من بسیار دلگرمی داد
قلم بسیار گرمی داری و پختگی در افکارت رو به بهترین شکل در کلمات نشون دادی
تو واقعا همهی افکارت رو داری روی کاغذ میریزی حتی با پلکهای بسته.
از شنیدن بعضی مفاهیم در نوشتهات لذت بردم
«تغییری که ترتیب زمان را بر هم بزند»
«زندگی را روی مچ دستم دیدیم»
یا حتی تشبیه زمان دوصفر به دو چشم بی نظیر بود.
همراه داشتن این دوصفر مثل خال روی دستت عالی بود.
من به داشتن دوست نازنینی مثل تو افتخار میکنم و خوشحالم که جرات رو در نوشتنیاد بگیری.
تو بینظیری!
سلام نجمه گلم
اول باید بگم که شما، هم نام دختر شیطون بلای من هستی. برای همین حس دختر خودم را بهتون دارم.
دوم این که راستش و بخواین من ازاین موسیقی خیلی خوشم نیومد چون من با این نوع موسیقی خیلی حال نمی کنم.
خواننده مورد علاقه من معین است و عاشق آهنگهای بدون کلام پیانو هستم.
ولی با این آهنگ شما به دوره کودکی و کارتون و فیلم (زورو) و رقص پای اسپانیایی رفتم. و این خاطره برام قشنگ بود.
سلام به زهرا جان شهراد رفیق شفیق من!
برام خیلی جای افتخار داره دوستی با عزیزی چون شما.
چه قدر اتفاق خوبی که من هم نام دختر نازنین شما هستم و برام خیلی خوشحال کنندست که حس دخترتون رو به من دارین!
اتفاقا اصلا ایرادی نداره و گاهی با شنیدن یک موسیقی ارتباط خوبی با نوشته برقرار نمیشه که حتی این ارتباط خوب برقرار نشدن هم میتونه دلیلی برای نوشتن باشه .
ما دغدغهمندان نوتن از هر دلیلی برای نوشتن استفاده میکنیم.
مشتاقم از خاطره کودکی تون با کارتون زورو هم نوشته بخونم به نظرم برگشت به گذشته آدمو غافلگیر میکنه چه خوندنش چه نوشتننش .
دست به کار شید و منو بی خبر نذارید!
براتون آرزوی موقیت روزافزون دارم.
امروز صبح وقتی افتادن یک برگ زرد از تاک انگور سر در حیاطمان توجهم را جلب کرد دست به قلم شدم و نوشتم”
سفیران پاییز با انداختن خودشان زیر پا، نوید آمدن این زیبای رنگارنگ را می دهند.
این پاییز آتش به جان گرفته که نه، آتش به جان انداخته، در راه است.
وقتی که او هست عشق بی هیچ خجالتی می آید و می نشیند روی لحظه هایمان.
و این عشق است که پاییز را جلا داده و این پاییز است که بستری شده برای رویش عشق.
و این دو با هم و در کنار هم روی تاب روزگار تاب بازی می کنند، دور و نزدیک می شوند.
و دلتتگی همیشه در کمین است، در این فصل بیشتر از گذشته خودش را به آدم نزدیک می کند، می نشیند زیرپای خوشی ها و از راه به درشان می کند.
تمام قلبت را می کاود، تمام ذهنت را شخم می زند، آنقدر خاطراتت را هم می زند تا حرفی، سخنی، نگاهی، حرکتی را به یادت بیاورد و دلتنگت کند.
همه چیز در پاییز زیباتر می شود، وقتی که تو باشی و یک هدفون که آهنگ مورد علاقه ات را پخش کند و یک پیاده رو پر از برگ های رنگارنگ… و آسمانی که گرفته است و شاید فقط چند قطره باران…
سلام به زینب نازنینم.
من حیرت زده شدم از این حجم از احساسات تو در وصف پاییز
چه قدر ذهن بازی برای وصف پاییز داری.
چه قدر خوب تونسیتی اول صبحی منو احساساتی کنی
من شیفته تعبیرات تو از پاییز شدم.
اول بگم تاک انگور سر در حیاط خونهی شما دلبرانهای که من عاشقش شدم.
توصیفت از پاییز و برگهای پاییز در کلمات سفیران پاییز و زیبای رنگارنگ بسیار هوشمندانه بود.
و این نشون میده تو عاشق پاییزی و با این عشقت من رو هم عاشق پاییز کردی.
پایز آتش گرفته که آتش به جان انداخته بسیار ترکیب خوبی بود و قدرت زبانورزی تو رو نشون داد.
دلتنگی که همیشه در کمین است عالی بود .
چه قدر خوب دلتنگی رو با دلخوشی ها به جدال انداختی و از بودنش حرف زدی!
و لحظهای ما رو بردی تو خیابون که زیر بارون قدم بزنیم.
عالی بود زینب جان عالی
مروری بر کتاب جاناتان مرغ دریایی
جاناتان لیوینگستون، یک مرغ دریایی است که با مرغان دیگر بسیار متفاوت است.
او برخلاف دوستانش که پرواز به ابتدایی ترین روش و یافتن غذا و سیر کردن شکم را دلیل زندگی خود می دانند، به خوردن اهمیتی نمیدهد، فقط اشتیاق فراوانی برای یادگیری پرواز به شیوههای مختلف دارد.
روز و شب، پرواز را تمرین میکند، با تلاشی جانفرسا، گاه نتیجهی این تلاشها، پیروزی و گاه شکست است.بعد از شکست، واگویههای ذهنیاش شروع میشود:
من همینم که هستم، من فقط یک مرغ دریاییام و باید مثل مرغان دیگر زندگی کنم.
ولی بعد از زمانی بسیار کوتاه، پی میبرد که زندگی عادی برای او تحمل ناپذیر است.
او به دنبال معنا و مفهوم اصلی زندگی می گردد؛ و چون همرنگ جماعت نیست، طرد میشود.
آیا جاناتان باید طرد شدن را بپذیرد یا همرنگ جماعت شود؟
این قصهی خیلی از آدمهاست.
عدهای از صبح تا شب، فقط به فکر خوردن، پختن، پوشیدن، تفریح و …..از این قبیل کارها هستند؛
اینها به زندگی عادی تن دادهاند و چیزی فراتر از آن نمیخواهند.
قدرت ریسک ندارند و با دیدن موفقیت دیگران و توجیه عقب ماندگی خود، میگویند: همه که یکی نیستند، شانس با او یار بوده است.
در صورتی که به خود زحمت نمیدهند تلاشهای فرد موفق را ببیند؛
با کوچکترین شکستی هدف خود را رها می کنند، زیرا تحمل سختیها و رنج مسیر را ندارند و میخواهند یک شبه ره صد ساله بپیمایند.
ولی بعضی دیگر، به دنبال رشد و پیشرفت هستند، تغییر را با وجود دردهایش با آغوش باز به جان میخرند، محدودیتها را نمیپذیرند، برای رسیدن به اهدافشان تلاش میکنند، از شکست خوردن ابایی ندارند و آن را مقدمهای برای پیروزی میدانند.
تفاوت این آدمها با افراد معمولی این است که به واقعیت وجودیشان پی برده اند،راه را یافتهاند، به حداقلها راضی نیستند و هدف از آفرینش خود را درک کردهاند.
جاناتان دربارهی بهشت از چیانگ پرسید؛
چیانگ گفت: بهشت محدود به زمان و مکان خاصی نیست، بهشت رسیدن به کمال است.
او در یادگیری نترس و شجاع بود.
وقتی عاشق یادگیری باشی، افرادی در مسیرت قرار میگیرند که از جنس خودت هستند و تو را به بهترین شکل همراهی میکنند.
جاناتان از روزمرگی مرغان دیگر غمگین بود و تصمیم داشت، روزی برگردد و به انها معنای واقعی زندگی را بیاموزد و در این مرحلهست که باید صبر و محبت را به منصهی ظهور برساند.
امروزه به برکت وجود اینترنت، رسانههای اجتماعی، آموزشهای آنلاین و مجازی، راه برای یادگیری بسیار هموار است.
از آنجا که ریچارد باخ، نویسنده ی کتاب، موزیسین قابل و خلبان توانایی بود و از فراز و فرود موسیقی و پرواز آگاهی کامل داشت، زندگی جاناتان را بخوبی تصویر کرده است.
این کتاب؛ بسیارکمحجم، ولی زیبا و پربار است و خواندن آن وقت زیادی از شما نمیگیرد.
درود به مریم جان نیکومنش رفیق عزیز من
اول بگم به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم و از این که افتخار خوندن دیدگاهت رو سر صبحی پیدا کرد خیلی خیلی خوشحالم!
تو ذهن تحلیلگر خیلی خوبی داری
به راحتی میتونی یک معنا رو به موضوعات مختلفی بسط بدی و بین شخصیتهای کتاب و واقعیت زندگی اجتماعی پل بزنی.
این یعنی تو ذهن تحلیلگرت نقطه قوت روزهای نوشتاریت شده و این بی نظیره.
لذت میبرم از این اندیشه:
«آیا طرد شویم یا همرنگ جماعت ششوی.»
«آدمهایی که به حداقل راضی نمیشوند و تغییر را با دل و جان میپذیرند.»
میدونی آدمهای که پیرو یادگیری و تغییر حداقل زندگانی برای خودشان هستند دارند بهشت روی زمین را میسازند چون خواهان ریسک و رسیدن به کمال اند.
سر صبحی ما رو به چالش کشیدی و این عالی ترین اتفاقه!
بهت افتخار میکنم و از سایتت دیدن کردم و تو بینظیری!
هر آدمی مثل یک کتاب میماند،
یکی با جلد طلاکوب مزین شده، یکی جلد معمولی دارد یکی شومیز و….
یکی وزیری و یکی رقعی، درست است که ظاهر هر کتاب، مثل ظاهر هر انسان مهم می باشد ، اما این به این منظور نیست که قابل توجه بیشتری باشد و یا از درجه اهمیت بیشتری برخوردار باشد.
هست درست است؟!
بین انسان ها ظاهر مهمترین چیز می باشد که در وهله نخست به چشم میآید …درست مثل کتاب
نامی برازنده با طراحی و جلدی وزین…
اما محتوا پس چه؟
آدم ها مثل کتاب میمانند، بعضی ها آنقدر خواندنی و جذاب هستن که برای همیشه در ذهن میمانند…
بعضی کتاب ها فقط ارزش یکبار خواندن را دارند…بخوانی و بگذاری سر جایش بماند…
کتاب هایی هستن که فقط استفاده دکوری دارند برای جای خالی پر کردن کتابخانه…همان خالی نبودن عریضه…
یک سری کتاب ها نوشتاری خشمگین دارند، در ذهن مخاطب به جز حالت خشم و تدافعی چیزی به جا نمیگذارند، ذهن را درگیر میکنن اما اثر سوء بیشتری دارند تا…
امان از کتاب هایی که مفیدند، تاثیر گذار و به روز، یاد میدهند شیوه زندگی کردن را… این کتاب ها باید مدام جلوی چشمت باشند، داشته باشی، بخوانی، لذت ببری… حس خوب زندگی را تزریق میکنند به جان…
یک سری کتاب ها هستن عشقند، میشود عاشقی ها کرد با خواندنش، مهیج و لطیف، خواستنی، آنها
قلب را درگیر میکنند
همه ما آدم ها شبیه کتاب هستیم
چه نوشته شود در لابه لای اوراقمان را خودمان انتخاب میکنیم، خشم، عشق، سادگی، مثبت و مفید بودن را…
رویاهایمان را خودمان نقش میدهیم و به رشته تحریر در میاوریم
در اصل همه ما نویسنده ایم
نویسنده دنیا و پیرامون خودمان ، کاش فقط خواننده کتاب ها و شخصیت های زندگی دیگران نباشیم
در هر شرایطی بهترین خودمان باشیم و قشنگ بنویسیم دنیایمان را… اثر قشنگی از خودمان به جا بگذاریم …
یک کتاب خوب باشیم
نجمه چرخشت
سلام به نجمه جان بی نظیر!
دوستی چون تو در کنار روزهای نوشتاری من جای ارزش داره و داشتنت به این ورزها گرمی میده.
متنت رو خوندم و با جان و دل از این قیاس زیبات از انسان و کتاب لذت بردم
از این که محتوای هر کتابی رو به منش و خوی آنسانها ربط دادی
از اینکه بین ظاهر آدمها و جذابیتشون تفاوت قائل شدی و به خلق و خو رسیدی
من عاشق این دیدگاه توام.
بسیار جای ارزش داشت این حرفت:
«در اصل همه نویسندهایم نویسندهی دنیا و پیرامون خودمون»
من از کلماتت استفاده میکنم و میگم یک کتاب خوب در زندگی باشیم پیش از اینکه خوانندهی خوب کتابهای دیگران باشیم.
ازت خواهش میکنم حتما این دیدگاهت رو مقاله کن و بذار همه از نظراتت استفاده کنن.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
باز هم اول صبح باشد،من و دوستانم عازم سبلان زیبا که تا کوهپایه هایش حدود سه ساعتی راه داریم،چه زیبا که در هر پیچ و خمی از راه زوایای دیگری از تو را نظاره خواهم کرد،هوای اول صبح اردبیل تا توان در جان داشته سرد و مرطوب شده و نم و سردی هوا پوست ظریف دست و صورت را نوازشی سرده سرد می دهد تا حالت همچنان زنده باشد.از دور ماشین را میبینم،مانند کودک ذوق زده میشوم،لم میدهم و سرم را به پنجره تکیه میدهم و خودم را از دیروز و دیروزها و حتی زمان حال رها میکنم،به یاد پدربزرگم که عاشق موسیقی آذری بود،آهنگی پلی میکنم و به سبلان که در ابتدای مسیر صلابت و عظمتش قابل وصف نیست چشم میدوزم تا چشمانم را نوازش دهد،آه که چه حالی دارم،کاش در آغوشم میفشردمت سبلان زیبا،آن قله سفید پر از برفت را چگونه ببینم و دلم برایش قنج نرود سبلان جان،ناگهان با سکوت بعد از تمام شدن آهنگ به خود میایم و فاکتور فروش ایساکو را جلوی رویم میبینم.کاش باز موسیقی را گوش دهم اما دیگر میترسم نتوانم از آن گذشته پر تلاطم خارج شوم،می گویم به درود سبلان سرد و زیبنده.
سلام به ندا جان خوش ذوق.
خوندن این متن منو به کوهنوردی برد.
توصیفات زیبایی که از راه داشتی و استفاده از حس لامسه برای نشون دادن سرمای صبحگاهی عالی بود.
منم کم کم داشت سردم میشد.
تو در شروع جملاتت قوت خاصی داری جوری کلمات را کنار هم میچینی که دلنشینه:
«باز هم اول صبح باشد و دوستانم عازم سبلان….»
یا این جمله:
« هوای اول صبح اردبیل تا توان در جان دارد….»
این جملات ابتدایی در آغاز جملاتت منو خیلی جذب خودش کرد.
استفاده از کلمات روزمره در وسط یک توصیف متنت رو جذاب کرد مثل:
فاکتور فروش ایساکو یا پلی کردن
من منتظر دیدن این واژه ها، وسط یک توصیف نبودم ولی بسیار لذت بردم که متنت رو برام ملموس ر کرد.
تو ما رو به روزمرهی خودت بردی و بسیار عالی بود.
به داشتنت افتخار میکنم ندای عزیز!
یک عصر با آسمون آبی و ابرای بدون واکنش با یک آویزی از سه تا آبپاش که به نظر میرسه ظاهر خوبی دارن. آبپاش سیاه بالاخره بعد اینکه آروم و قرار گرفت لبش به سخن باز میشه، عجب روزیه امروز ،چون سیاه بودم کسی منو نخرید،اینقدر گوشه مغازه خاک روم نشست که دیگه از درونم سیاه و پوسیده شدم.صاحب مغازه گفت سیاه ضرر زدی بهم و بی معرفت منو پرت کرد این بالا. هی رفیق نارنجی تو چرا بین و زمین و هوا گیر افتادی مثل من؟ منو میگی ؟ آره با تو هستم،داستان من مفصل، به این بسنده میکنم که قطع شدن برق خط تولید کارخونه سرنوشتم رو زیرو رو کرد،موقع تولیدم یک سوراخ در قسمت ما تحتم درست شد که بعد یک بار استفاده،بلااستفاده شدم.صاحب گلخونه منو به سرنوشت تو دچار کرد.آبپاش سیاه خطاب به آبی ، تو چرا راهت اینطرفا افتاده؟ بیخیال رفیق من خوشحالم این بالا. انسانها هم زیر همین آسمون زیست میکنن. اسمان آبی به رنگ خودم،ابر سفید نزدیکم.
ندای نازنین
دیدن متنها و نوشتههات منو خیلی خوشحال میکنه.
نقطه قوت متنهای تو در ابتدا مشخص کردن زمانه
این که خواننده از زمان و مکانش مطلع میشه نقطه قوت متن توئه
این متن تو یک طرح از یک داستانه و میتونی ادامهاش بدی و از داستان چند هزار کلمهای دربیاری.
عالیه.
دیالوگ گویی هم که نقطه قوت متنته اما باید بیشتر بهش سروشکل بدی و در دل دیالوگ به پیشبرد داستانت کمک کنی که تقریبا نشونههایی داشت اما بهش برس و ازش یه داستان خلق کن!
یک عصر با آسمون آبی و ابرای بدون واکنش با یک آویزی از سه تا آبپاش که به نظر میرسه ظاهر خوبی دارن. آبپاش سیاه بالاخره بعد اینکه آروم و قرار گرفت لبش به سخن باز میشه، عجب روزیه امروز ،چون سیاه بودم کسی منو نخرید،اینقدر گوشه مغازه خاک روم نشست که دیگه از درونم سیاه و پوسیده شدم.صاحب مغازه گفت سیاه ضرر زدی بهم و بی معرفت منو پرت کرد این بالا. هی رفیق نارنجی تو چرا بین و زمین و هوا گیر افتادی مثل من؟ منو میگی ؟ آره با تو هستم،داستان من مفصل، به این بسنده میکنم که قطع شدن برق خط تولید کارخونه سرنوشتم رو زیرو رو کرد،موقع تولیدم یک سوراخ در قسمت ما تحتم درست شد که بعد یک بار استفاده،بلااستفاده شدم.صاحب گلخونه منو به سرنوشت تو دچار کرد.
آبپاش سیاه خطاب به آبی ، تو چرا راهت اینطرفا افتاده؟ بیخیال رفیق من خوشحالم این بالا. انسانها هم زیر همین آسمون زیست میکنن. اسمان آبی به رنگ خودم،ابر سفید نزدیکم.
بابا لنگ دراز عزیزم سلام
امروز ک دارم این نامه را برایتان مینویسم بحران روحی بزرگی را پشت سر گذاشتم و حال نمیدانم چه چیز هایی در انتظار من است.سردرگم و گیج نیستم اما حسی عمیقا در من رخنه کرده است و ان ترس از اتفاقاتی ای چنینی است اما میخواهم چشم بر همه چیز ببندم
نمیدانم اوضاع چگونه خواهد بود اما میخواهم تا جایی که توان دارم تلاش کنم.
دیشب برای اولین بار فهمیدم که تمام دلایل من برای به هدف نرسیدن ها بهانه است. ادم های موفق تنها چیزی ک بیشتر از من داشته اند همت و تلاش است .
تنها راه کنار گذاشتن این بهانه ها هم همین تلاش است . میخواهم ذره ذره ی این بهانه ها را از ذهنم بیرون کنم و تلاش کنم تا اگر هم روزی تلاش های پی دی پی ام به بار ننشست و این موفقیت ب خیر و صلاحم نبود انقدر تلاش کرده باشم که گوشه نشین نشوم و بتوانم راه جدیدی بسازم
میدانی بابا لنگ دراز تازگی ها فهمیده ام نوشتن حلال بسیاری از مشکلات است.. چه وقت هایی که کیفوری و چه وقت هایی که که پریشان و دل ازرده..در هر دو حالت تنها نوشتن مسکن ای قوی و فوری است ک هیچ وقت بر علیه تو قیام نمی کند و هر زمان که بخواهی میتوانی حرف هایت را پس بگیری یا ویرایش کنی یا به کل پاک کنی و خیالت راحت باشد که هر زمان که بخواهی باز هم میتوانی مداد دست بگیری و اجازه دهی که هر چه ذهنت را مشغول کرده است روی کاغذ بیاید ..تازه بابا جان قشنگی اش جایی است که وقتی نوشته هایت را میخوانی میتوانی تصمیم های بزرگ بگیری.. گاهی ب بزرگی کندن کوه…
بله این ها از برکات نوشتن است.
منتظر نامه ی بعدی من باشید
دوستارتان جودی
– جودی -دختری که میخندد
سلام به راضیه نازنین!
راضیه قبل از هر چیزی باید بگم که من تو رو از دل نوشته ها پیدا کردم و از داشتنت بسیار بسیار خوشحالم و فکر میکنم این دوستیها از دل نوشتهها بسیار بسیار ارزشمنده.
میدونستی بیشتر نویسندهها به هم نامه مینوشتن؟
میدونستی یکی از راهای آرام سازی درون همین نامه نوشتنه؟
میدونستی نامه نوشتن یکی از راهای تقویت قلم نوشتاریه؟
تو بهترین کار رو کردی نامه نوشتن و چه قوهی تخیلی داری که دلت خواست به بابلنگ دراز نامه بنویسی.
این عالیه!
برام خیلی جای ارزش داره که نوشتن برای تو حلال بسیاری از مشکلاته!
برام هیلی جای ارزش داره که نوشتن برای تو یک مسکن قویه!
چه تعبیر جالبی نوشتن علیه تو قیام نمیکنه و به راحتی هر زمانی میتونی پاکش کنی، ویرایشش کنی و هر کاری از دستت بربیاد میکنی!
خوشحالم که نوشتن به تو قدرت داده و بهش ایمان آوردی .
تو فقط بنویس!
بنویس تا به جاهای بزرگی در زندگیت برسی.
برات آرزوی موفقیت میکنم.
به داشتنت افتخار میکنم.
مى نويسم چون عاشقم. عاشق ديوانگى، عاشق تصور، عشق كلمه. دوست دارم متن هايي كه از ته ته قلبم مى آيند، در قلب ديگران فرو برود و آنها را ديوانه قلم خودم كنم. من با كلمات زندگى مى كنم، بزرگشان مى كنم، برايشان مادرى مى كنم و به آنها عشق مى ورزم. دوست دارم فرزاندانى را كه پرورش مى دهم را به ديگران نشان دهم و از ديدگاه ديگران نسبت به آنها مطلع شوم و بدى هايشان را با پوشاندن رختى نو بر آنها بپوشانم.
بلکا جان رفیق شفیق این روزهای ممن.
سن و سال در ی نوشته مطرح نیست
حتی در یک دوستی
من و تو جمع دوستی این روزها اصلا انگار سالهاست یکدیگر را میشناسیم.
من به داشتن تو و جمع دوستیمان افتخار میکنم.
تو بسیار دختر توانمند و خلاقی هستی و از اینکه نوشتن برای تو عین نفس کشیدن زندگی کردن است بسیار لذت میبرم.
حست تو را نسبت به کلمات رو بسیار دوست دارم و برات آروزی موفقیت میکنم.
گفتنش خیلی سخت است.خیلی سخت تر از محدود کردن آن ها به کلمات. اما..شاید چیزی که من میخواهم فقط به نوشتن خلاصه نمیشود. میخواهم خوب بنویسم .. خوب بیان کنم تا بتوانم آن ها را به تصویر بکشم! درست است، به تصویر بکشم! مانند یک کتاب تصویری .. میخواهم قلب،چشم،احساس، و تصور خواننده را .. حتی برای یک لحظه هم شده با خودم به سرزمین های دور ببرم .. به خیال هایم .انقدر واضح که دقیقا مسافر خیال هایم، ذهن من را واضح ببیند! میخواهم قلب مسافر های کلماتی که برای من هستند را تکان دهم!انتخاب کلمات درست میان میلیون ها .. میلیار ها .. و شاید بی شمار .. برای درست کردن وسیله ی نقلیه که میخواد مسافرانم را تا آخر مسیر داستانم ببرد خیلی مهم است!میخواهم یاد بگیرم….. راهنمای خوبی باشم.
روکیا خوش ذوق!
تو یکی از بهترین دوستان من هسنتی که علاوه بر قدرت نوشتن قدرت تصویرپردازی خوبی هم داری و میدونم که میتونی در زمینه عکس جستار در آینده نه چندان دور به موفقیتهههههههههههای زیادی برسی.
کلماتی که تو داری باهاشون صداتو انعکاس میدی و به گوش مخاطب میرسونی تو رو به بهترین راهنم تبدییل میکنه!
تو بینظیری بهت افتخار میکنم.
چرا مینویسم؟
به نظر من نوشتن یه دنیای کاملا متفاوت از دنیای بیرونه.
یعنی وقتی انسان میخواد نوشته ای رو اغاز کنه باید از دنیای خودش و اطرافش بیاد بیرون و فقط ذهن و فکر و درکش رو ببره پیش نوشته اش.
انسان با نوشتن روح تازه ای میگیره حتی میتونم بگم غرق در ارامش هم میشه و در حین نوشتن یه تجربه خاصی هم پیدا میکنه .در اصل هرکسی برای رهایی از دنیاش یه کاری میکنه بعضی ها اهنگ گوش دادن، بعضی ها خوندن و گاهی هم مثل ما نوشتن.
خب شاید نوشته های من رنگ و بوی خاصی نداشته باشه ولی من ازش ارامش میگیرم و به نظرم همین هم کافیست اما میخوام نوشته هام تاثیرگذار بشن تا وقتی یه پیامی یا یه صحبتی رو با دیگران دارم با نامه به اونها بگم و انقدر صحبت من دلنشین و جذب کننده باشه که وقتی میخوننش اونها به خاطر حرف های من سرتاپا گوش بدن.نوشتن من رو آروم میکنه آروم.
سلام به پارمیس نازنینم.
دوستی عزیز برای من که به واسطهی کلمات باهات آشنا شدم و از این ماجرا بسیار خوشحالم.
پارمیس برام خوندن نوشتهات خیلی دلنشین بود و میدونم با تداوم در نوشتن روزبهروز به خواستهات نزدیک و نزدیکتر میشی.
خوشحالم که حین نوشتن ذهن و فکر و درکت رو میبری سمت نوشتن.
خوشحالم که با نوشتن غرق آرامش میشی
من عاشق رنگ نارنجی ام و خوندن متن تو امروزم رو نارنجی کرد
برات آرزوی موفقیت میکنم
نویسندگی یا ….
نویسندگی بهترین عامل برای لذت بردن و آرام شدن است. نویسندگی قدرت هایی زیادی دارد، قدرت های ماوراء. نویسندگی قدرت آرام کردن افراد دارد زیرا انسان را تنها بدون فکر و دغدغه اش به دنیای تازه ای می کشد. انسان در دنیای نویسندگی ذهنی مشوش و پر استرس ندارد زیرا وارد دنیای تازه ای شده که آن جهان آرامش بخش روح و ذهن و جان و… است. نویسندگی مانند خوابیدن در وان آب ولرم است که باعث منقبض شدن و پهن شدن می شود که معادل همان آرام شدن است. نویسندگی یعنی ساختن دنیای جدیدی برای خودت که میتوانی در آن هر کاری کنی و قهرمانش باشی و رویا پردازی و خیال بافی کنی، با پنجره و مداد و گربه و … دوست بشوی. نویسندگی یعنی قدرت تصور یعنی نوشتن و خیال کردنو و تصور کردن. امیدوارم هرکسی برای خودش دنیای بی حد و مرز نویسندگی را داشته باشد.
سلام به نرگس نازنین
داشتن دوستی مثل تو برای من بسیار جای افتخار داره و از داشتنت در این ورزهای نوشتاری نهایت لذت رو میبرم.
چه قدر خوبه که تو به نوشتن و نویسندگی این نگاه رو داری و برات نوشتن حکم آارمش رو داره.
به نظر منم دنیای نویسندگی دنیای آارمیه که تمام تلاطمات ذهنی رو درونش میریزی.
تو با تلاشی که ازت میبینم روزهای درخشانی پیش رو داری
برات آرزوی موفقیت میکنم.
سرم درد میکند. انگار یک عالمه بار را روی دوشم حمل میکنم. حتی نمیتوانم لحظهای بنشینم. حس میکنم اگر پنجاه شصت بار طول خانه را راه بروم آرام میشوم. مغزم پر از صداهای مبهم است. انگار درون سرم مجلسی برپا شده با صدها نفر میهمان که هیچ کدام اجازه حرف زدن را به دیگری نمیدهد. حتی نمیتوانم به کارهای روزانهام برسم. در این بیست دقیقه بیست بارتا جلوی در اتاق رفتم و دوباره برگشتم فقط به خاطر اینکه هر دفعه از یاد میبردم برای چه از جایم بلند شدهام. امشب کلی حرف دارم که روی دلم سنگینی میکنند اما تنها یک خودکار همراه خود دارم. از بس مادرم برای این دورهمی عجله داشت که تمام وسایلم را روی میز تحریر اتاقم جا گذاشتم. موبایلم هم که سه درصد ناقابل بیشتر شارژ ندارد. دیگر تحمل ندارم. احساس میکنم اگر یک دقیقه دیگر طول بکشد تمام حرف هایم را از یاد میبرم. هرطور شده باید بنویسمشان. به دور و اطراف نگاه کردم. اگر از میزبان خجالت نمیکشیدم نزدیک بود شروع کنم به نوشتن روی در و دیوار. اما از طرفی میدانستم که بعد از آن هم تا ابد باید از دست مامانم مثل یک فراری زندگی کنم. پس به تنها صفحه خالی دم دستم روی اورکم و شروع کردم به نوشتن روی دستم. وقتی همه چیز را نوشتم هردو دستم مثل برگههای یک دفتر شده بودند اما میازید به مردن بر اثر خود خوری. ررای همین مینویسم. اگر ننویسم خووهم مرد.
هدیه بی نظیر بود نوشتهات
نوشته های تو طعم تخیل میدن.
برام خوندن و پیگیر نوشتههای تو دلچسبه.
استفاده از تخیل و بیپروایی در کلامت دلنشینهو بیشتر روش کار کن.
مجلس درون ذهنت با هزاران میمهمان که اجازهی حرف زدن ندارن عایله بیشتر در موردش بنویس و به داستان تبدیلش کن.
تو در جزئی گویی مهارت داری و به راحتی خواننده رو با خودت همراه میکنی
همیشه تو هر لحظه ای بنویس و از نوشتن نترس حتی روی در و دیوار خونه
مطمئنم که در نوشتن به درجات بالایی میرسی دختر بی نظیر
مینویسم چون حس میکنم تنها می شوم و از اجتماع انسان ها به دور تا الان هرچه سعی کردم به انسان ها نزدیک شوم فهمیدم باید بیشتر از آنها دوری کنم ، من با نوشتن از این دنیا ی پر از بدی دور می شوم از آدم هایی فکر می کنند فرشته اند ولی بیشتر شبیه شیطان است تور می شوم مینوی و اشک هایم را با کلمه از دلم خارج می کنم ، من می نویسم تا دور شوم از دنیای انسان هایی که گرگند در لباس گوسفند ، مینویسم تا دور شوم از دنیا ، مینویسم و مینویسم و مینویسم
ساراجان نوشتهات رو خوندم
دنیا به ان بدیها هم نیستا!
یک نمونهاش دختر باهوش و شیرینی مثل خودت که به واسطهی نوشتههاش ما رو به خودش نزدیک تر میکنه
تو قلم روانی داری و باید بیشتربنویسی و از درونت بیشتر بگی
این خیلی عالیه که با قلمت صادقی و اجازه میدی که هر چی در درونت هست رو بگه.
ادامه بده با قدرت و به قلمت اجازهی بروز احساسات رو بدی.
تو بی نظیری
برات آرزوی موفقیت میکنم.
فل به داهه نوشته ای از شنیدن اهنگ مورد علاقه ام
اری ای جان
دل امان از دل دیوانه ی من
که یک دم مجنون نوشتن شده است و من را ویرانه قلم و کاغذی سانتی مانتال و با اهنگ زیبای گوش نوازم دست بر نوشتن میزنم
گوی طوری می نویسم که در حال زدن ساز مورد علاقه ام پیانو می باشم و هم زمان با ساز اهنگم طرحی را بر قلمم می بندم
و باز به دنیای حال خوب خودم خوش امد گویی میکنم.ای وای شعر زیبایم تمام شد؟
اما بازهم ان را پخش میکنم تا لذتم را نقش بر قلم بسازم
ای جان دل من هرباری خودم را فارغ ز غوغای جهان می سازم تا حال دل را به نوازش بگذارم
اما حالا که اینبار به شدت دلم را فارغ ز غوغای جهان ساخته ام و باید بگویم که حال دلم بسیار دگرگون است
و اما عجیب است که بهتان بگویم با اوج اهنگ من هم نوشته هایم اوج می گیرند و با ارام گرفتنش من ارام تر از او می شوم و برای اولین بار است که بدون انکه به صفحه ی نوشته ام حتی نگاهی را بی اندازم حالم را سوق بر نوشتنی بی پایان میسپارم
و اینبار ازاد نویسی را اینگونه تعبیر می کنم تا حال دلم ان را بهتر بپسندد
اری بهتر است برای پیدا کردن حال دل خوبتان دنبال تعبیر های مورد علاقه تان بروید تا به شدت از تمام زنگ های خطر هم شروع به لذت بردن بکنید جانان من 🌻🌻
راستش را بخواهید من را تا اخر عمرم هم بگذارند و بگویند با این اهنگ کام قلمت را پر رنگ تر کن و هیچ یک از برنامه های روزانه ات دنبال تو نمی دوند من تسلیم این گفته ها می شوم و بی ترک قلم کامش را پر رنگ تر میکنم.
به وقت:۲۷شهریورماه۹۹
سلام بر فاطمه جانم
از خوندن احساسات درونت در پی شنیدن آهنگ مورد علاقهات بسیار لذت بردم
خوندن این نوشته نمایشی بود از درونیات تو
اینکه دست از قلمت برنداشتی و احساست رو بی پروا نوشتی بهترین کار و بود.
گرفتن فراز و فرود یک موسیقی و ترجمهی این حس به زبان نوشتاری کار هر کسی نیست و تو به خوبی از پسش براومدی.
پیشنهاد میکنم این کار اگر برای تو لذت بخشه ادامهاش بده و از دلش داستان خلق کن.
برات آرزوی موفق روزافزون دارم و از خدا میخوام بهترین ها برای تو باشه!
من امروز در حمام بودم كه گفتم با يك جمله شروع كنم به گفتن يك متن:
نام شعر:نقاش
او دلش خالى است…
بى نهايت مثل دريا…
گذرا مثل باد.
رقصان مثل شبنم؛
خندان مثل جنگل.
با آرزو مثل غنچه است.
تحليل شعرم:
نقاش دل و مغزش را براى نقاشى خالى مى كند.
ولى تا بى نهايت ايده در سر دارد.
.
.
.
غنچه هم آرزوى باز شدن و شكوفا شدن دارد
عالی بود بلکا
طبع شعری داشتنم مزیتهها !
بلکا شعرتو تا میتونی بلند برای خودت بخون و توی شعرت سرنخهایی به خواننده بده که نیازی به تحلیلی توی شاعر نداشته باشه
انتخاب کلمهها و چیدمانشون تو رو به بهترین مفهوم ذهنیت میرسونه و خواننده بنا بر برداشت فکری خودش از شعرت لذت میبره.
کارت بینظیره!
به نام خدایی که همه چیز از اوست
قسمت اول: دلقکی که خانمانه رفتار میکرد شاید هم خانمی که دلقکانه رفتار می کرد:
نمی دانم از کجا شروع شد و کی شروع شد. فقط می دانم خیلی بد شروع شد. می پرسید چی شروع شد؟ کی شروع شد؟ کجا شروع شد؟ من که همان اول جواب دو سوالاتان را دادم، نمیدانم نمیدانم. اما جواب سوال اولتان هم جوابش می شود ضایع شدن من که خیلی عذاب اور است. اول بیایید با هم ضایع شدن را تعریف کنیم. ضایع شدن یعنی من که وقتی بخواهم کلاس بگذارم و خانمانه رفتار کنم ولی چپه می شوم. حالا می پرسید چپه شدن چی است؟ چپه شدن یعنی من موقع رفتار بزرگانه و محترمانه پایم به لبه فرش گیر کند و بیفتم و بشوم دلقک معرکه آن هم برای برادرم که همیشه مسخره ام می کند. پایم به لبه فرش گیر کردن ممکن است هر چیز دیگری باشد که باعث شود دیگران به من بخندند. یکی دیگر از ضایع شدن های من این است که وقتی دارم درمورد چیزی اظهار نظرمیکنم، خواهر یا برادرم که موضوع به آن ها مربوط می شود به من بگویند که به تو ربظی ندارد و در جا دهانم بسته می شود. خب از بحث شیرین ضایع شدن من در بیاییم و به سراغ موضوع دیگری که آن هم برای من عذاب آور است برویم. موضوع بعدی کل کل های بین من و برادرم است که همیشه پیروز می شود.آن هم بخاطر اینکه همه خانواده طرف او را می گیرند. آن از پدرم که می گوید:(( چون محمد (برادرم) تک پسر و پسر ارشد خانواده است. باید به حرف هایش گوش دهی و از او حساب ببری.)) و از مادرم که همیشه به من و خواهرم می گوید:(( محمد برادرتان است باید به او احترام بگذارید و به حرف هایش گوش دهید.)) خلاصه هم پدر و هم مادر و کمی هم خواهر همیشۀ خدا لی لی به لالای پسرشان می گذارند و قربان صدقه اش می روند. او هم که این حرف ها را می شوند، رئیس بازی در می آورد و دستورهای زیادی به من کوزت می دهد و من هم باید گوش به فرمان آقا باشم وگرنه سر و کارم با جلاد است. خلاصه ضایع شدن ها و بدبختی های من یکی دوتا نیست فعلا همین ها برایتان کافی است که به حال من بگریید و غصه بخورید. اگر بیشتر بگویم ممکن است، سیلی که از اشکانتان درست شده شما را با خود به ناکجا آباد ببرد. به همین دلیل بقیه اش بماند برای بعد. من هم بروم که برادرم صدایم می کند. شما که دلتان نمی خواهد به دسعت جلاد بیافتم. پس تا دیدار بعدی که دیداری نیست و فقط نوشته است خدا نگهدار.
به نام بزرگترین نویسنده
قسمت دوم: مثل قابلمه جوش می آورم خیلی زیاد
اه گمش کردم. همه جا را هم گشتم نبود که نبود. البته منظورم از همه جا دو تا تقویمی است که در آن می نویسم، قسمت دوم هم در آن نوشته بودم. نیست که نیست، به جهنم که نیست، 3 ساعت است دارم دنبالش می گردم. دیگر خسته و عصبانی شدم. یکی دیگر از مشکلات عذاب آور من همین است دیگر. منظورم را نمی فهمید؟ منظورم این است که همیشه خدا وسایلم را گم می کنم. وقتی هم که وسایلم را گم می کنم از زمین و زمان شاکی می شوم که چرا؟ چرا؟ چرا؟ و به همه بد و بیراه می گویم. وقتی هم پیدا می شوند خدا را صد هزاران بار که بیشتر بی نهایت بار خدا را شکر می کنم و به خودم قول میدهم که دیگر ابزار و وسایلم را گم نکنم ولی چند وقت بعد دوباره همان آش و همان کاسه تکرار می شود. در این بین همه خانواده نیز پا سوز من می شوند از حق نگذریم درست است که بین من و برادر و خواهرم فرق می گذارند ولی در این مورد کمکم می کنند آن هم به مقدار ناچیز. ولی بعضی اوقات هم مرا در آمپاس خودم تنها می گذارند و بعضی وقت ها هم بد و بیراه می گویند. از برادرم نگویم که همیشه در این مورد مرا متلک بار می کند، گوشه کنایه می زند و مسخره ام می کند. من همیشه در جوابش سکوت اختیار نمی کنم و بعضی از روز ها که کاسه صبرم لبریز می شود همه جا را با خاک یکسان می کنم و با لودر یا شاید هم تریلی از روی برادرم رد می شوم. این تعریف من خیلی مبالغه آمیز بود، تنها کاری که از من در آن موقع بر می آید دویدن به دنبال برادرم هست که آخر هم دستم به او نمی رسد و مرا بیشتر حرص میدهد و به من می خندد طوری که دلم میخواهد خفه اش کنم. اما بعد پشیمان می شوم و دوباره مهر او را در دل می پرورانم و به خودم می گویم:(( برادرت است دیگر سعی کن با او بیشتر دوست شوی تا دشمن بلکه دیگر به تو نخندد و عصبا نیت نکند)) بعد هم پیش او می نشینم و قربان صدقه اش میروم و به او پیشنهاد دوستی می دهم، او هم قبول نمی کند و من بیشتر از همیشه ضایع می شوم و او هم تا چند روز به من ریشخند و پوز خند می زند و مرا از رو می برد. چه کنم دیگر؟ برادرم را دوست دارم. شما راه حلی ندارید؟ دیگه برای این قسمت بس است دیگر انگشتانم زق زق می کنند. اگر نوشته گم شده ام را پیدا کردم، برایتان همراه با قسمتی دیگر می نویسم. به شما توصیه می کنم که سعی کنید، هیچ وقت ضایع نشوید زیرا بسیار ناراحت کننده و عذاب آور است. تا ضایع شدن های دیگر من خدا نگهدار و به امید دیدار.
بسمه تعالی
قسمت سوم: رب انار هم مرا ضایع کرد
سلامی دوباره به نگاه داغتان که نوشته هایم را گرم می سازد. اگر برگه گمشده قسمت دوم را حساب کنید، 3 بار برایتان از ضایع شدن ها و برادرم نوشته ام. راستی برگه گمشده ام را پیدا کردم، این نوشته را نیز همراه با این قسمت برایتان تایپ می کنم اما اکنون نمی توانم زیرا همه اهالی خانه در خواب ناز به سر می برند و خواب هفت پادشاه را می بینند و من در نوری بسیار ضعیف در دفترم برایتان می نویسم. در قسمت های قبلی تا آن جایی گفتم که برادرم مرا همیشه ضایع می کند و در این قسمت می خواهم از ضایعگی هایم پیش خودم برای شما دوستان عزیز بنویسم. در این مبحث مثالی برایتان می زنم که دهانتان باز بماند. در روزی از روز های سال جدید که نمی دانم چه سالی بود ولی خب در یکی از همان روزها که در خانه مادر بزرگ به سر می بردم، یواشکی به سراغ یخچالشان رفتم و در آن را باز نمودم دقیقا مثل دزدی که می خواهد دور از چشم نوه های مادربزرگش چیز خوش مزه ای بخورد. در یخچال بزرگ حانه ی مادربزرگم شیشه ای پر از مایع سیاه رنگی بود مثل رب انار. در آن موقع بود که به خودم گفتم : (( خیلی خوش شانسی که دور از چشم همه ظرفی بزرگ رب انار ترش گیرت آمده.)) اما ای دل غافل تا ظرف را برداشتم و سر کشیدم فهمیدم که رب انار نیست، شیره ی انگور است. و از موقع تا حالا دیگر خودم را بدلیل خجالت و شرم در آینه نگاه نکردم و هر موقع یاد آن قضیه می افتم دلم می خواهد خودم را بکشم ولی خدا را شکر کسی مرا در آن موقعیت ندید. این همان مثالی بود که گفتم دهانتان باز می ماند، که باز ماند. مثال های دیگری نیز هستند ولی آنقدر غم انگیز هستند اگر بخوانید ، دلم به حالتان می سوز پس برای همین نمی نویسم تا نخوانید و غمگین نشوید ولی همین قدر بگویم که ظرفی را سر نکشیدم و نخواهم کشید و به شما هم توصیه می کنم هر ظرفی را سر نکشید و ابتدا مزه اش کنید. دوستان یکی دیگر از توصیه هایم این است که سعی کنید پیش خودتان ضایع و کوچک نشوید زیرا ممکن است تمام عمر خودتان را مثل دیوانگان مسخره کنید. من هم بروم بخوابم تا اهالی منزل مرا بیرون نکرده اند. خواب های خوبی ببینید خدا نگهدار……
سلام به نرگس پرکار!
حیرت کردم از این همه نوشته و سه تا داستان
باید اعترا کنم این اولین داستانیه که از یه نوجوون میخونم.
تو قدرت این رو داری که داستانهای دنباله دار بنویسی و خیلی خوب از موضوعات ساده بهانه ی حلق داستان درست میکنی.
این عالیه
تو نیاز داری که کمی دایره واژگانت رو افزایش بدی چون زبان شیرین و طنزی داری و این روی من خیلی اثرگذاشت.
توصیفات باردرت در این متن خیلی نمیتونست به تصویرسازی من کمک کنه.
یعنی برادرت رو از نظر ظاهری هم برامون توصیف میکردی.
همیشه یادت باشه متنت رو بعد از نوشتن بلند بلند چندین بار برای خودت بخونی ا جایی رو که نیاز به صافکاری داره صاف کنی.
خیلی خوب موضوعات رو به هم ربط دادی و این عالیه.
خوشحالم که داستانت رو امروز خوندم
عالی هستی دختر
نام داستان: رنگ
ساعتش زنگ خورد. با اكراه مداد را زمين گذاشت و ساعت را قطع كرد. وسايلش را جمع كرد و به سمت در رفت. دل دل كرد تا دستگيره را بچرخاند. برگشت سمت ميز و كاغذ را در فاصله مناسبى از چشمانش قرار داد. چيزي در نقاشى اش كم بود ولى متوجه اش نمى شد. بارى ديگر ساعت را نگاه كرد و كوله اش را زمين گذاشت. نقاشى اش نيازى به رنگ نداشت، با مداد سايه زده بود؛ ولى چيزي در نگاه يك چشمى نقاشى اش او را وادار مى كرد تا كارى كند. انگار از او كمك مى خواست؛ با اندوه صدايش مى زد.
مداد را برداشت، ولى چشمان نقاشى راضى نشد. پاك كن را برداشت، چشمانش اشك آلود تَر شد. قلم را برداشت؛ چشمان گريه كرده نقاشى، اشك شوق ريخت.
رنگ ها را آورد و با لبخند شروع كرد. آنقدر قلم را در رنگ فرو برد و بر كاغذ كشيد تا اينكه لبخند زيبايي بر لبان نقاشى اش نشست. قلم را روى ميز گذاشت و با نفسى عميق بارى ديگر كاغذ را روبه روى خود قرار داد؛ حال خوشحال بود، چون بخشى از قلبش را كه به نقاشى اش داد بود هم خوشحال بود.
امروز را می نویسم…
درباره: کلاس نویسندگی دیروز.
امروز مسافر ذهنم بودم. هرجا که می خواست من را با خود می برد. بدون هیچ برنامه ریزی ای فقط می نوشتم و خانم رضایی تایید می کردند. شده بودم شبیه مجنون در پی لیلی. تمام کلماتی را که بر روی صفحه می آوردم، می پرستیدم. هر کدامشان از وجودم کنده می شدند و با عشق جوهر خودکار ترکیب می شدند و ردی زیبا و شاعرانه از خود بر روی کاغذ به جا می گذاشتند. شدم دیوانه ای در بین کلمات. ویرانه ای در خرابه حروف؛ تک تکشان منتظر اند تا به دست من چیده شوند و بنایی زیبا شوند. توصیف حالم هیچ است، نمی توانم این حال خوب را با دستور پختی ساده به شما بگویم. شاید عشق و زندگی یا شاید هم دیوانگی و تصور و فرانگری؛ و یا بی نهایت محض.
سلام بلکا عالیه این روزانهنویسی
به همین ترتیب ادامه بده تا قلمت جون بیشتری بگیره
بابا لنگ دراز عزیزم سلام
نمیدانم الان که نامه ی مرا میخوانی در چه حالی هستی اما دعا می کنم حالت خوب باشد خوبِ خوب از آن خوب هایی که میشود ساعت ها بدون وقفه خندید و حرف زد و بستنی را با پفک خورد و بالا و پایین دوید . از ان خوب هایی که مزه اش مثله خیار شور است . انقدر خوب که اسمش حتی دهنم را اب می اندازد .
امدم این بار برایتان کمی شعر بنویسم اما دیدم وقت برای شعر سرودن نیست که راستش میدانی بابا لنگ دراز این روز ها مدام میخوام راجع به احوالاتم با تو بگویم . اخ اخ اگر بدانی چقد این چند روز اذیت شدم . بیا تا کمی از حال و هوای این روز هایم برایت بگویم . شنیده ای که می گویند ادم ها قوی تر می شوند . اما به نظر این قوی تر شدن معنی اش این نیست که مشکلات رو میتوانند حل کنند بلکه مشکلات بزرگتری سر راهشان قرار می گیرد . یعنی به نوعی مشکلات از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شوند با یک ورژن قوی تر و این گونه است که مشکلات قبلی را از یاد میبریم یا با اصطلاح فکر می کنیم قوی تر شده ایم الان وقت بیشتری ندارم ادامه ی این نامه را باز برایتان خواهم گفت
#جودی دختری که می خندد
سلام به راضیهی نازنینم.
تو بی نظری
درجه یک
خوندن پیامهی تو و دوستان خستگی این روزهای نوشتاری من رو به در میکنه.
باید بگم از ایدهی نامهنگاری به باب لنگ دراز بسیار لذت بردم.
این بسیار عالیه
بذار بهت یه نکته رو بگم:
چیزی که ادمی رو نکشه قوی ترش میکنه
اینو از من داشته باش به امانت
در ضمن هر روز قلمت گرم تر و گرمتر میشه.
لطفا در نوشتن متوقف نشو!
وش بدرخشی رفیق شفیق
تخم آبپز که هوس کردن ندارد، اما چیز دیگری غیر از صبحانه معمول همیشه میخواهم. دو تا تخم با یکدست برمیدارم و میپرسم: آبپز یا نیمرو؟ از توی دستشویی با دهن بسته میگوید: نیمرو.
دوتا قابلمه کوچک روی گاز میگذارم، توی یکی اب و توی دیگری روغن میریزم. کبریت نیم سوخته را با شعله زیر کتری روشن میکنم و همزمان با چرخاندن پیچ گاز، میگیرم کنار دو شعله دیگر. داغی کبریت دستم را میسوزاند. توی قیافه ام توی برآمدگی در قابلمه، کج و کوله میشود. چانه ام دراز، چشم های کشیده، دماغم پهن.
صدای آهنگی که نمدانم خواننده اش کیست، میکشاندم جلوی تلویزیون. حال پاییز عجیب است، یک جور خاص. محو تصاویر رعد و برق و ابرهای سیاه بارنده روی دشت ها میشوم، دارند روی دور تند پخش میشوند، چه عظمتی دارد طوفان
و دشت های نیم سبز و نیم زرد. به جای صدای اهنگ، صدای حرف زدن مدام پسرک را میشنوم. اما گیجم چیزی نمیفهمم، جز اینکه مگه خدا دلش میاد وقتی ادم ها خوابن، رعد و برق بزنه تو آسمون؟
یک روزهایی میچسبم گوشه خانه و دلم نمیخواهد بیرون بروم. دوست دارم بمانم، ببرم، بدوزم، بتراشم، چیزی خلق کنم. یک روزهایی هم مثل دیروز، امروز، دلم میخواهد بگریزم از خانه. نه که کار نباشد برای انجام دادن. انقدر کار هست که میشود تمام روز بی وقفه انجامشان داد. اما وقتی دلت پی تمام کردنشان نباشد، دوست داری بیرون باشی که جلوی چشمت رژه نروند. هی چشمک نزنند که هی ما اینجاییم ها. ما منتظریم ها. زده ایم بیرون با پسرک. به هوای پیاده روی. گاهی پیاده روی میشود مثل تخمه خوردن که میگویی کمی دیگر، چند دانه دیگر، یک مشت دیگر، و بعد میبینی یکساعت نشستی و بشقاب پیش رویت پر از پوست تخمه است. پیاده می روی، میروی، حالا چند متر دیگر،تا ان درختها، بعد ان ماشین. امدیم تا نزدیک پارک. سبزی درخت هاش از پشت این ساختمان معلوم بود. فکر برگشتش را نکرده ام که اینهمه راه، موقع برگشت، کش می اید و تمام نمیشود.
روزانه نویسی پنجشنبه
امروز برای خرید از خانه بیرون زدم. منظورم همان خریدهای سادۀ همیشگی نیست. مادرم را کشاندم تا لوازم تحریری محل به این بهانه که برای کلاسهای هنر به چند تا برگۀ کالک و راپید مشکی نیاز داشتم. شاید بیشتر مردم نسبت به این مورد هم مثل بقیۀ خرید رفتنها بیتفاوت باشند. اما من همیشۀ خدا این جور جاها را دوست داشتهام.
اکثر مردم یا حداقل آن دستهای که من میشناسم وقتی به وسیلهای احتیاج دارند خیلی بیدردسر وارد لوازم تحریری میشوند، آنچه میخواهند را برمیداند، هزینهاش را حساب میکنند و از مغازه خارج میشوند. واقعا خوش به حالشان. چراکه کار برای من به همین سادگیها نیست. من وقتی قدمم را از درب فروشگاه نوشتافزار رد میکنم انگار به دنیای دیگری قدم گذاشتهام. دنیایی پر از رنگ و طرح. چیزهایی که احساس میکنم برای بودن در میان آنها به دنیا آمدهام. وقتی قلمهای دست نخورده را روی پایۀ مخصوصشان میبینم دوست دارم بایستم و چند دقیقه با آنها صحبت کنم. دلم میخواهد از مدادهای رنگی دربارۀ ترکیب رنگی مورد علاقهشان بپرسم. یا حتی دلم میخواهد ساعتها برای خودکار و غلط گیر سخنرانی کنم بلکه کمی خجالت بکشند و لج و لجبازیشان را تمام کنند. آخر میدانید؟ هیچ دل خوشی از هم ندارند. خلاصه که اگر من وارد لوازم تحریری شدم بدانید که خروجم با خدا است.
به شدت دلم میخواهد به عنوان تمرین نویسندگی بیشتر برایتان بنویسم ولی احساس میکنم دیگر توان بیدار ماندن ندارم. امروز یه روز خوب بود با کلی تصمیمات سخت که جان را از آدم میگیرند. از آن تصمیماتی که باید با خودت به توافق برسی تا کل مغازه را درو نکنی. به خاطر همین کلی خسته هستم.
27 شهریور 99
این خوب نیست که در اولین روز پس از اقدام به نوشتن در ساعت مشخص، برنامه ات جوری پیش برود، که ان ساعت خانه نباشی. تازه انقدر هم عجله و استرس از دو طرف تنگ همراهیت کنند که حواست جمع نشود برای برداشت ایده های نوشتاری. دلم میخواست بایستم و بدون خجالت به حرکت پتک مرد آهنگر روی اهن زیر دستش نگاه کنم. روی زانوهایش نشسته بود و ابزارش پیش رویش بود، روی یک میز کوچک اهنی. صدای ضربه هایش، بلند تر از هر صدای دیگری توی بازار پیچیده بود. دو ضربه و بعد مکث دو ثانیه ای. یا بایستم جلوی دکان عطاری، ادویه ها را به تفکیک رنگ و عطر برای خودم بشمارم. اگر عطار خوش حوصله باشد میشود خواص هر کدام را پرسید. اما توی بازار که هیچ، فکر نکنم توی تمام شهر هم، کسی پیدا بشود که بگوید، سینه ام دکان عطاریست، دردت چیست…
گمان هم نمیکنم درمان دردم در دستان هیچ عطاری باشد. به قول معروف، نجات دهنده ام در اینه است. نجات دهنده ای که امروز دیرتر از همیشه در آینه ظاهر شده. و چه ظاهر شدنی. ژولیده و آشفته.
چقدر خوب که توی تاکسی کارتخوان هست، و دیگر بحث همیشگی پول خرد را با راننده نداری. گفتم یادم باشد برگشتنی از همین مسیر برگردم و برای پسرک سیب بخرم، حالا دستم سنگین میشود، که برنگشتم. سیب ها قسمت ما نبود انگار. عوضش چند ذرت دانه درشت جدا کردم که دوست دارد. بماند که بعد رسیدن دیدم یک ذرت نارس سفید هم قاطی انها گذاشته پیرمرد حقه باز. میخواهم بروم سر تکلیفم، اما برنامه سفر داریم، یک روز تا خانه پدری. ان هم ساعتش معلوم نیست و مانده ام لنگ در هوا و معطل که بنویسم یا نه.
روزی که دیدم نوشتی چند ساعت بی وقفه مینویسم بدون خستگی، یک نفس، دلم میخواست همانجا میخواندم و میپرسیدم چطور اینهمه مشتاقی و چطور اینهمه مینویسی.
الهی که قلمت مانا باشد و به زودی جایزه بهترین نویسنده سال روی میزت.
روزانه نویسی جمعه ۲۸ شهریور
امروز باز هم برای مادرم این پیامک آمد که بسته اینترنتی شما به پایان رسیده. باور کنید این سومین بار در این هفته است که اینطوری میشود. همه دیگر خسته شدهایم. دیروز پدرم به اداره مخابرات رفت بلکه با وصل کردن مودمی چیزی کارمان کمی راحتتر شود. اما وقتی برگشت به هیچ نتیجهای نرسیده بود. پدرم گفت گفتهاند خط تلفن شما مشکلی دارد که کلا نمیتوانید با مودم کار کنید. آن موقع بود که واقعا احساس بدبختی کردم. گفتهشان به این معنی است که تا آخر عمر باید از اینترنت همراهی استفاده کنیم که هفتهای سه بار تمام میشود. البته این هم هست که گاهی فکر میکنم زیادی غر میزنم چون شاید تقصیر خودم هم باشد که انقدر زود نتمان تمام میشود. شاید واقعا دارم بیشتر از حد ازش استفاده میکنم. اما خب به بعضی چیزها نیاز دارم. قابل توضیح نیست فقط میدانم بهشان نیاز دارم. مثلا احساس میکنم واقعا احتیاج دارم که بعضی شبها بعد از یک عالمه کار و درس سخت سریالی که دوست دارم را تماشا کنم یا وقتهایی که از اینها فارغ هستم با دوستانم وقت بگذرانم. این روزها تنها روشهایی که با آنها میتوانم دوستانم را ببینم به اینترنت نیاز دارند. واقعا نمیدانم چه باید کرد. فقط از این مطمئن هستم که بعضی چیزها روحم را سالم نگه میدارند. چیزهایی که به من کمک میکنند هر شب توی اتاقم زیر پتو گریه نکنم یا افسردگی نگیرم؛ به من کمک میکنند واقعا خوشحال باشم. پس کاری نمیشود کرد. حالا که حاضر نیستم از تفریح هایم بگذرم باید با این همه هزینه کنار بیاییم.
مگر همیشه ادم سر یک ساعت رند باید شروع به نوشتن کند؟ اصلا شروع در ساعت غیر رند خودش یک تنوع است و حتی ارزش گذاشتن به دقیقه ها. یادم نیست کجا میخواندم که قرارهایتان را در ساعت های غیررند بگذارید و حتما راس همان ساعت سر ان حاضر شوید. قرار روزانه من با قلم و کاغذ باشد ساعت ۱۲ و بیست دقیقه.
تمرین توصیف شخصیت و استفاده از صداهای بیرون را در ساعت قرار نوشتم. یک تیر و سه نشان.
و البته که انجام تمرین ها برایم خسته کننده نیست و دوست دارم همه شان را چندباره انجام دهم. کاش این ذوق و اشتیاق و آشنایی با نوشتن و نجمه، سالهای پیش اتفاق می افتاد و زمان دانشگاه. اگر با همین ذوق درس میخواندم، مدارج عالی را برای خودم پیموده بودم. اما باز هم غنیمت است. سی سال رفته، اما امید به زندگی ام برابر دو تا سی سال دیگر است.
خریدها را از توی پاکت بیرون میکشم و از حجم پلاستیک مصرفی، خجالت میکشم. عطر اویشن از پلاستیک پرس شده بیرون میزند و ترغیبم میکند بگیرم زیر بینی ام و عمیق ببویمش. چه خوش عطرند خانواده نعناییان. گردی بذرهای تربچه توی پاکت را به بازی میگیرم و زیر انگشتم جابجایشان میکنم. این یکی پاکت باید ترخون باشد. تا به حال نکاشته ام و نمیشناسم. لابلایش پر از بذر علف است، انها را خوب میشناسم. گمانم بذرها را پاک کنم بهتر است تابخواهم همینطورب بکارمشان و بعد علف های سبز شده را از خاک بیرون بکشم. ریشه که میدوانند، سخت میشود ریشه کنشان کرد. به سرم زد جدایشان که کردم، با پسرک بکاریمشان توی گلدان ببینم چجور گیاهی سبز میشود. هر قطعه لگو را از گوشه ای جمع میکنم. زیر پا که میمانند گوشه های تیزشان یک درد مربعی فرو میکنند به جانت. دست میکشم روی فرش که قطعه های ریز جا نمانند. همیشه باید قبل از جارو زدندرست بررسی کنم. دستم روی پرزهای به هم چسبیده متوقف میشود. بستنی بوده انگار. چسبناک و قهوه ای. فرش ها را باید بشورم تا تابستان تمام نشده. پسرک جاروی آبی رنگ را قاطی اسباب بازی هایش کرده. از نو و تمیز بودنش خوشس می اید که هی بکشد روی فرش و بعد بازش کند ببیند چقدر خرده نان و آشغال کشیده توی خودش. از صبح هنوز لباسهایش را عوض نکرده. بلوزش را از تنش بیرون میکشم. میخواهد تن کوچک استخوانی اش را همانطور لخت ولو کند روی فرش. نه سرما میخورد، نه از زبری فرش ککش میگزد. بلوز دیگرش را نصفه و نیمه از کله اش رد میکنم که مجبور باشد بپوشد. به حال خودش که باشد میخواهد همینطور با لباس بیرون بماند حالا هرچقدر هم که لباسش ناراحت باسد، مهم نیست. اعتراف میکنم تنبلی اش به خودم رفته. شلوارش را از پایش بیرون میکشم. موهای ریز نرم روی پوست سفیدش دارند پررنگ میشوند. تا همین چند وقت پیش، شبیه کرک بودند. سرم را فرو میکنم توی گودی گردنش که ببویم و ببوسم. هنکز وقتی عرق میکندکمی از بوی بچگی هایش را میدهد. حیف که نمیشود بوها را ذخیره کرد. بوی خوشمزه ای که بچه های شیرخوار میدهند. با هم بر سر بوییدن گردنش دعوا میکردیم. انقدر لذت داشت که یاداوریش میتواند مرا به وسوسه بچه دوم بیندازد. آه که هوس لذت های انی چه مصیبتها به بار نمی اورد. جیغش بلند میشود که ولم کن.
صدای بسته شدن در حیاط می اید. آرام گوشه پرده را کنار میزنم. در خانه ما نیست. پسرهای همسایه مشغول بازی اند. فوتبال با یک توپ زهوار در رفته، که پوست رویش کنده شده. انقدر شکل ناجوری دارد که پسرک میگوید بیا براشون توپ بخریم. توپ اول روی سایبان و بعد توی حیاط می افتد و صدای زنگ بلند میشود. باز نمیکنم. خودم بیرون میروم و برایشان پرت میکنم آنطرف دیوار. دلم میخواهد توی آفتاب دراز بکشم و از نوازش افتاب روی پوستم لذت ببرم، اما پسرک و تمام کارهای خانه دارند صدا میزنند.
امروز را مي نويسم…
درباره: بيرون رفتن ديروز.
هواي دلنشيني بود. تازه امتحانم را داده بودم كه تصميم به بيرون رفتن گرفتيم. حدود يك ربع در راه بوديم و در نهايت به مقصد رسيديم: رودهن. اگر مي دانستم كه بايد حدود 30 40 دقيقه در ماشين بي كار بنشينم، حتما كتاب هري ياتر را با خودم مي بردم تا بخوانم. يدر و مادرم رفته بودند داخل آيارتماني كه يكي از واحد هايش را خريده بودند و حال دست مستأجر بود. انگار يادشان رفته بود كه من و خواهرم در ماشين بي كار نشسته ايم. چند بار زنگ زديم تا بالاخره آمدند(البته كلي طول كشيد) و بعدش هم من و خواهرم آنقدر خسته شده بوديم كه يك راست به سمت خانه برگشتيم.
روزمره نویسی:
روز من هم مانند افراد دیگر خیلی پر تنش پراسترس و پر دغدغه است و تنها دلخوشی من در این روزها کلاسهای نویسندگی و نوشتن است. از کدام اتفاق پر از استرس روز ام بگویم؟ از امتحان های بی وقفه یا تکلیف های زیاد و یا سردرد چشم درد ها در اثر کلاس های آنلاین بگویم یا از یا از رمان خواندن ها و تفریح های کوچک و یا از جمعه ها ساعت ۲ ظهر بلند میشوم بگویم. فعلاً که امروز جمعه است و من باید از ساعت ۲ ظهر بلند شدن هایم بگویم. شبهای جمعه پنجشنبه شب ها یعنی یعنی بیداری تا نصف شب یعنی بیداری تا چاره نصف شب و بلند شدن در دو بعد از ظهر و یا در ۱۲ بعد از ظهر این یعنی زندگی کردن ولی بعد از آن درسها شروع میشود جزوه های نانوشته و کلی درس که باید بخوانم چرا که شنبه ۴ درس امتحان داری و انقدر تکلیف می گویند که آن وقت وقت سر خاراندن هم نداری برای همین است که شب پنجشنبه یا شب های جمعه می توانم رمان و کتاب و بخوانم و این یعنی عشق.
توی کتابخانه کوچکمان، دوجلد کتاب کوچه داشتیم. از قدیم الایام. به سبب معروفیتش یکبار باز کردم و ورق زدم، خیلی سال پیش. شنیده بودم که احمد شاملو در جمع اوری شان، از بکار بستن الفاظ رکیک دریغ نکرده. البته جمع آوری اصطلاحات و تعابیر از بین مردم کوچه و بازار، طبیعتا همه جور حرف و سخنی در خود دارد. در پی یافتن ضرب المثل جلد ۱ را گشودم و از صفحه اول مشغول خواندن شدم. همان ابتدا از شیوه نگارشش بوجد آمدم که حتی برای آ به معنی، آق و آغ، مدخلی در نظر گرفته. خواستم از حکایت های نقل شده برای دوستان بنویسم یا بخوانم، هر کدام را انتخاب کردم، به سبب همان الفاظ رکیک، شرم کردم.
کتاب چاپ اول سال۵۷ است. قبل از انقلاب. و چه خوب که منتشر شد، وگرنه زیر دست ویراستارها و سانسورچی های، ریش و پشم دار به چه روزی که نمیافتاد.
روزانه نویسی شنبه 29 شهریور
واقعاً نمیدانم باید در مورد چه چیزی بنویسم. امروز تقریباً هیچ اتفاقی نیفتاد که بخواهم برایتان تعریف کنم. اما خب هرطور شده باید بنویسم دیگر. اصلاً چرا نباید چیزی برای نوشتن داشته باشم؟ گاهی از این اتفاقها میافتد که نمیتوانم بنویسم یا نمیدانم میخواهم چی بنویسم. بعضی اوقات هم مینویسم اما اصلاً نوشتهام را دوست ندارم. کم پیش میآید از کار خودم راضی باشم. اینها همه حس خیلی بدی بهم میدهند. با خودم میگویم شاید من برای این کار به دنیا نیامدهام، استعدادش را ندارم. فقط علاقه کافی نیست.
حاضرم برای خلاص شدن از این افکار هرکاری بکنم. این جور مواقع تنها انتظارم در این راستا خوب بودن است. فقط خوب، نه هیچ چیز دیگری. بعضی شبها با فکر کردن به اینها تا صبح خوابم نمیبرد. با خودم میگویم نکند با هردفعه نوشتن درحال پسرفت هستم؟ نکند خوب نمینویسم. وقتی با تمام وجود چیزی را دوست داشته باشی و حس کنی نمیتوانی انجامش دهی خیلی عذابآور است. در این جور مواقع قابلیت این را پیدا میکنم که یک دریا گریه کنم. دلم نمیخواهد بد باشم. دلم تعریف و تمجید هم نمیخواهد. که میداند واقعاً در دل دیگران چه میگذرد؟ در درجۀ اول رضایت خودم را میخواهم و اینکه احساس نکنم آن را دارم خیلی آزاردهنده است.
چقدر خوب که تو این استعداد بس شگفتانگیز ینی هنر نوشتن رو در خودت کشف کردی. و در این مسیر داری روز به روز حرفهایتر میشی و این کاملا در جان کلامت و قلمت بارزه.
بدرخشی نجمه جانم
سلام به زهراجانم
عزیزدل
کاپیتان گروه
رفیق شفیق
تو بینظری زهرا
من همش دلم میخواد تو رو پوری صدا بزنم!
پس پوری جان به داشتنت افتخار میکنم و باید بگم که تو همیشه منو به نوشتن امیدوار میکنی
از حضورت در کنارم خیلی خوشحالم.
خوش بدرخشی رفیق
عزیزدلی زهرای نازنینم
ممنون از حضور سبزت اینجا
دختر فعال
تپلک من :
صدای قدماش که میاد قلبم می لرزه. دوتا چشم درشت مشکی با اون لپای آویزونش آدم و مجنون میکنه. وقتی که قهقه میزنه دندونای سفیدش برق میزنه و قند توی دلم آب میشه. قد و بالاش ماشاء الله نسبت به همسن و سالاش یه سرو گردن بلندتره.
موهای درشت و مشکی و مجعدش و مدل خاصی که کوتاه میکنه حسابی باعث دلبری میشه.
شکم برآمده اش و خیلی دوست دارم. اون عاشق غذا خوردنه اینقدربا اشتها غذا میخوره که کسی که پهلوش نشسته اگر اشتها هم نداشته باشه به اشتها میاد، با خوردن غذا و مزه مزه کردن با دقت طعم غذاها، کیف میکنه و لبخند ژوکوندی روی لبای صورتی رنگش میشینه. غذا ی مورد علاقه ش همبرگر مخصوصه که خودم توی خونه براش میپزم.
وقتی میاد خونه ما، حرکت انگشتای تپلش برروی کنترل موجب آوردن کانالهای فوتبالی میشه و دیگه ما جرات تعویض کانال را هم نداریم.
ازفوتبال که برمی گرده خیس عرقه و انگار که لپاشو بارژگونه نقاشی کردند.
خیلی کم حرفه ولی وقتی هم حرف میزنه حرفاش مثل عسل شیرینه.
خیلی هم خوش لباس و خوش پوشه وموقع خریدن لباس با دقت وظرافت آن ها را انتخاب میکنه.
سلام به زهرای نازنینم.
اول باید بگم که به آشناییم با شما و حضورتون در جمع دوستیمون بسیار افتخار میکنم و برای من آشنایی با شما یک سعادت بود.
دوم باید بگم که توصیفاتتون حرف نداشت
کاملا ملموس بود و من تونستم تصویرسازی کنم.
این عالی ترین اتفاقیه که میتونه برای یک نویسنده رقم بخوره
اینکه خواننده به راحتی ارتباط برقرار کنه
بهتون افتخار میکنم رفیق شفیق
سلام نجمه حان بسیار خرستدم که با شما آشنا شدم و در دوره رایگان دغدغه_مند_نوشتن در محضرتان هستم و یاد میگیرم. میخواهم وبلاگ ام رو راه بیاندازم لطفا راهنمایی بفرمایید. ممنون
https://www.instagram.com/p/CFZbmsGpPcy/?igshid=v88cg2yegy3h
من بیشتر از این آشنایی خوشحالم به این دلیل که هر لحظه دارم دستخطهای شما رو میخونم.
البته که باید با آقای سعید قائدی برای سایت هماهنگ بشین!
باز نزدیک است که پیام های آخرین پاییز قرن یکی یکی برسند و زخمی مان کنند. جوری میگویند که انگار بقیه ایام دوبار تکرار میشوند. هر ساعتی که میگذرد مجموعه دقایق منحصر به فردی است که اولین و اخرین خودش حساب میشود.
نوید پاییز را برای من مسیر تابش خورشید می اورد و رد نورها روی دیوار اتاق. توی اتاق من میشود زاویه چرخش زمین را روی مدارش حس کرد. از نزدیک پاییز تا اواخر زمستان، نور طوری از لابلای پرده کرکره اتاقم مهمان لحظه هایم میشود که هربار قربان صدقه اش میروم.
نوید پاییز را همین خشکی هوا میدهد که پوستم زیر دستانش کش می آید و گز گز میکند.
نوید پاییز را تمرین رژه همه روزه سربازها میداد که از پادگان کنار گوشمان بلند است، برای بزرگترین رژه هرسال، در تاریخ شروع جنگ.
روز اول پاییز هرسال را باصدای بچه های همسایه شروع میکردم. با صدای بوق سرویس ها.
امسال اما صدا ها مثل هرسال نیست، تنها نور هست و بوی پاییز.
دلم برای حیاط خالی مدرسه ها گرفته. برای دوستی های شکل گرفته از پس اشک ها. برای در گوشی حرف زدن بچه ها و خنده های بی دندانشان. و بی حساب دلم برای دقیقه هایی کباب است که میخواستیم بدون حضور بچه ها بگذرانیم، اما حالا باید پشت سیستم دست به سینه کنارشان بنشینیم و زل بزنیم به گربه ای که کاموا را باز کرده و با خودش کشیده سر دیوار.
حالا که امسال علاوه بر مادر، معلم و دانش آموز هم هستیم، باید این مسیر را برای خودمان لذت بخش کنیم.
پسرک صدا میزند. باید بروم نه تا دانه لوبیا برایش جدا کنم. میخواهد بکارد. باید قربان قد و بالای کوچکش بروم که به همین زودی رسیده به سن کاشتن و ساختن و نوشتن. این روزها باید بیشتر تماشایش کنم، دندان هایش که بیفتد، وارد مرحله جدیدی میشود با یک چهره جدید.
پی نوشت: در پی تایپ این مطلب غذام سوخت. به جای لذت بردن از بوی قورمه سبزی، باید به بیرون کردن بوی سوختگی اقدام عاجل بورزم.
سلام نجمه عزیز شروع فصل زیبای پاییز رو به شما و همه دوستان خوب تبریک می گویم. فصل پاییز
پ = پاکی، پایمردی
ا= استقامتۀ آبادانی
ی= یادگیری علم و یادآوری خاطرات تلخ و شیرین
ز= زیبایی
این تفصیر من از این فصل قشنگ است. بقیه مطلب رو در صفحه اینستا به نشانی katibeh_sabz می توانید مشاهده فرمایید.
سلام نجمه عزیز شروع فصل زیبای پاییز رو به شما و همه دوستان خوب تبریک می گویم. فصل پاییز
پ = پاکی، پایمردی
ا= استقامت ، آبادانی
ی= یادگیری علم و یادآوری خاطرات تلخ و شیرین
ز= زیبایی
این تفسیر من از این فصل قشنگ است. بقیه مطلب رو در صفحه اینستا به نشانی katibeh_sabz می توانید مشاهده فرمایید.
سلام به فریبای نازنینم.
تو بسیار نویسندهی خلاق و دغدغهمندی هستی!
این حس زیبای تو این لحظه به منم منتقل شد.
مهارتت رو در توصیف این زیبایی از این فصل تحسین میکنم.
بدرخشی همیشه رفیق شفیق
دلم میخواهد یک روز با تو کتابفروشی های خیابان انقلاب را بگردم. تو که میدانی هر کتابی را باید کجا پیدا کرد. بعد توی کافه ای که تو خوب میشناسی بنشینیم به تماشا و هی تند تند چیزی بنویسیم. به قول خودت آتش بسوزانیم و بخندیم و عین خیالمان نباشد که بقیه نگاهمان میکنند. یا راه بیفتیم توی درازای خیابان ولیعصر. توی یکی از پارک هایش. روبروی نیمکتی که دختر و پسر جوانی دست در دست هم نشسته اند و از چشم هایشان قلب میبارد. با تو خوش میگذرد.
هر وقت آمدم یادم باشد طیبه را هم خبر کنیم بگوییم کارهایش را بگذارد برای یک روز دیگر. طیبه به نظر آرام و متین می آید. نه مثل من آتش پاره.
دلم میخواهد ماشین داشته باشی، همراه طیبه بیایی و مهمان خانه ما شوی. ببرمتان روستا و شب کویر را با هم تماشا کنیم. اگر بدانی که تماشای کهکشان ازینجا چه لذتی دارد. و بعد برویم سمت شرق. دیار خراسان، سبزوار. زهرا و طوطی اش را هم سوار کنیم و شام را مهمان زینب باشیم، کوه سنگی یا طرقبه. توی بازار رنگارنگ و معطر مشهد بگردیم و کیف هایمان را از نخودچی کشمش و شکلات های رنگارنگ سنگین کنیم.
دلم میخواد با تو و همه دغدغه هایت سفر بروم. به دور از سختگیری های همسر و غر زدن های بچه. اسلام کم بود، کرونا هم اضافه شد که قشنگ بپیچند به دست و پایمان و حسابی اسیرمان کنند. نمیخواهم فکر کنم هیچوقت نمیشود. آنقدرها هم چیز غیر ممکنی نیست. حالا فعلا روی کاغذ کیفش را ببریم شاید روزگار هم با ما از در دوستی درآمد و به کام ما چرخید.
آقا تو بیا انقالب گردیهاش با من ً
تو بیا من میدونم کجاها ببرمت که تا خود صبح بنویسی.
البته که یه نویسنده در زمان و مکان سفر میکنه تو با این نوشته انقلاب گردیهات رو کردی با من!
قدم هایی جلب بود و من به این صورت هیچ وقت به آنها نگاه نکرده بودم
و لذت بخش تر این که دلیلی شفاف برای هر کدام ذکر کرده بودید
سلام به کاوه عزیز.
ممنونم ازت که اینجایی.
آره ما خیلی وقتها از این 8 راه در نویسندگی غافل میشیم.
فارغ از اینکه اینها منبع اصلی ناخودآگاهمون رو پر میکنن.
مرسی ازت.
خیلی صریح و بی پیرایه بود لذت بردم. موفق باشید.
ممنونم ازت زهرا جان.
تو بی نظیری.
مرسی از وقتی که گذاشتی!
نشسته ام کنار بساط اختراع کردن های پسرک. اینقدر دارد از خلق کردن چیزهای جدید لذت میبرد که حواسش به خاموش شدن تلویزیون نیست. تلویزیونی که صبح با بیدار شدنش روشن میشود و تا اخر شب خاموشی نمیبیند. سرعت پردازش ذهنش مرا میترساند. همیشه فکر میکردم ادم ها چطور مکانیسم های پیچیده را برای دستگاه های مختلف خلق میکنند! می خواهد قرقره ای با لگو بسازد که بتواند آهنربا را پایین و بالا بفرستد. باید نخ ظریف رد شده از یک سوراخ ریز را بکنم، تا مسیرش را عوض کند. قیچی دم دستم نیست و امان از تنبلی. با دست و دندان می افتم به جانش. همیشه ازینکار حرصم میگرفت که خیاط ها نخ های اضافه را با دندان جدا میکنند.حالا دارم در یک شرایط غیر بهداشتی، خودم این کار را میکنم. هرچند در نهایت هم موفق نمیشوم و مجبورم چهااااااااار متر را طی کنم تا به قیچی برسم.
مورچه ای زیر دست و پای ما، کاغذ کوچکی را به دندان گرفته و تند تند راه میرود.
تمرین نوشتن کارها و پیدا کردن ساعت های خالی کم بود، تلاش این مورچه هم بر عذاب وجدانم می افزاید.
عالیه هوران من به آیندهی قلمت بسیار امید دارم.
چون شفاف و واضح در عین حال بسیار صمیمانه نوشته میشه
در ذکر جزئیات و صحنهپردازی خیلی خوب داری جلو میری!
بی نظیری تو دختر!
چهارشنبه ها را دوست ندارم. همیشه درس های سخت داشتیم. انرژی ادم هم از اول هفته تا روز پنجم، میرسد که خط آخر. حالا که سالهاست از مدرسه و درس دورم و اول و اخر هفته برایم فرق ندارد، اما از سختی روز فهمیدم باید چهارشنبه باشد. روزی که شبش بیخوابی به سرت زده و صبح زود باید به مهمانهایت صبحانه بدهی و راهیشان کنی، ولی خبر در راه بودن مهمان های جدید میرسد، آن هم از نوع خانواده شوهر.
تا اینجا درجه سختی اش چهار از ده است. کمر درد که بیدار میشود، دو درجه به آن اضافه میشود. بغلم با ظرف هایی که یکی یکی از گوشه و کنار جمع میکنم پر میشود و کوه میشوند توی سینک.
زباله های خیس جدا کرده را بیرون میبرم که پهن کنم توی سینی، ابشان بخشکد، شیرابه تولید نکند. در را باز میکنم عطر گل و چیزی شبیه شربت چرک خشک کن میپیچد توی سرم. توی حیاط که گل معطر نداریم. سرم را خم میکنم سمت ظرف پوست میوه های توی دستم. صورتم در هم میرود و به شیلر شاعر المانی فکر میکنم که از بوی سیب گندیده انگیزه نوشتن میگرفت. همسایه طبقه بالا را میبینم که دارد توی تراس لباس پهن میکند. میفهمم بوی نرم کننده و شوینده هایش سُر خورده پایین. اینطور که پیداست باید بروم اسم و مارک نرم کننده اش را بپرسم و به نیت هجوم انگیزه های نوشتن، توی بطری کوچکی همراهم داشته باشم.
سلام به هوران نازنینم.
تو بینظری هوران.
من واقع از خوندن متنهای تو لذت میبرم
به قدری که در حوادث یک روز جزئی میشی.
حالا این مهمونای سرزده واقعا سرزنده هستن یا صاحبخونه شدن از بس رفتن و اومدن؟
عالی بود توصیف این بوی نرم کننده!
شعر اول: با نام تو آغاز کنم دیوان دلم را با یاد تو آرام کنم دیوانه دلم را
دومین شعر من: با هر دمی پر می کشد این دل من برای تو با هر نسیم سر می رسد عطر خوشت برای من
عالیه بلکا تو بسیار در نوشتن شعر توانمند هستی!
با همین تلاشها و پشتکارت ادامه بده
در بهترین سن شعر رو انتخاب کردی!
چه خوب بود
من دقیقا این شلم شوربا رو امروز تجربه کردم و در نهایت نوشتم
به به حدیث ببینم چه از این نوشتههای بعد یک شلم و شوربا بیرون میاد!
تو بینطیری حدیث
دقیقا باید نوشت حتی توی شلم شوربای زندگی
نجمه عزیزم با این داستان من و بردی به چند سال قبل که یک کارمند بودم و نمیدونم چی میشد تا میرفتم تو اتاق رئیس ۱۰ بار دستم که دست خودش نبود به وسایل اتاق رئیس میخورد و نقش زمین میشد و بعد نگاه سرزنشگر رئیس بیشتر دست و پا چلفتی بودنم رو به رخم می کشید خیلی حس بدی بود ولی تمام شد و این داستانت شیرین بود و به یادم آورد گاهی نیاز نیست کامل باشی
ممنون
سلام سلام منیرهی خوش قلب.
چه داستانک جذابی!
قشنگ رفتم تو اتاق رئیس!
اتفاق اگر دست و پا چلفتی بودن نباشه که زندگی معنی نداره.
این از هوشمندی آدمهاست که بتونن این ویژگی رو به نفع نوشتن به اتمام برسونن
خوش بدرخشی رفیق!
دقیقا منیره همیشه خوب و کامل بودن نمیتونه به ما درست زندگی کردن رو یاد بده باید یه جایی دست به خرابکاری زد تا مدیریت کردن رو یادگرفت
بهت افتخار میکنم
یک بله و هزار بلا!
از این پست، همین یک جمله برام کافی بود نجمهجان:)
به به ببین کی اینجاست؟
مینوی تو درجه یکی
درجه یک!
عزیزدلی
بینهایت ازت ممنونم
بهبه!! خیلی هم عالی.. چه توصیههایی. بسیار بکار میآیند.
داستانی که گفتی رو همه ما یه جاهایی تجربه کردیم و چه خوب ازش بیرون زدی.
سلام به شیوا درجه یک و فعال.
تو درجه یکی رفیق!
دیدن اسمت اینجا به من بسیار انرژی داد.
تو بمونی برام همیشه با نوشتههای گرمت!
فدای تو
واقعا اصلگرایی اگر پیاده نکرده بودم تا الان معلوم نبود در کدوم بیغولهآبادی داشتم سر میکردم
ممنون ازت که هستی
ساعت حوالی دو بامداد است. همه خوابند اما من همچنان خودم را این طرف و آن طرف میکشم تا باقیماندهی کارهای دیروز را انجام دهم و وسیله برای تمیزکاری فردا را جور کنم بگذارم دم در. سبد پیک نیک را خالی میکنم تا سبد نظافت بشود. انواع شوینده ها و برس و اسکاچ را داخلش جاسازی میکنم. جاروبرقی را میگذارم جلوی چشم که صبح فراموشش نکنیم. میبینم سنگین است. کیسه اش را که درمیآورم جر میخورد و آشغالهایش میریزد بیرون. با کلافگی نایلون میآورم تا خرابکاریام را جمع کنم. میروم تا نایلون را بگذارم توی سطل زباله که میبینم پر است. روی کابینت کنار گاز میایستم و از پنجره کوچه را نگاه میکنم. هنوز زبالهها کنار تیر برق است و در کوچه قو نمیپرد. با خودم کلنجار میروم که بیخیال فردا میگذاریم بیرون. اما نگاهم به سطل میافتد که درش نیمه باز مانده و انگار التماسم میکند.
با یک دست کلید در خانه را برمیدارم و با دست دیگر سطل زباله را. وارد آسنسور که میشوم. زیر نور آبی چراغ، خودم را میبینم و به چشمان خسته و بیفروغش نگاه میکنم. انگاری دلم برایش میسوزد. قربان و صدقه اش میروم. حالا چشمانش برق میزند.
کلید را توی قفل میچرخاند. در را باز میکند و چند قدمی جلو میرود. گربهای پای تیر دارد سورچرانی میکند. یک دفعه چشمش به مرد میانسالی میافتد که روی زمین نزدیک در یکی از خانههای نزدیک نشسته و چیزی میکشد. یک آن سرزنشها شروع میشود: 《چه فکر احمقانهای بود این موقع شب! بیخیال برگرد برو داخل!》
شاید اگر چند سال پیش بود به حرفش گوش میکرد. اما حالا دیگر مثل قبل نیست. پس با قلبی که مثل قلب گنجشک میطپید قدم زنان به راهش ادامه داد و زباله ها را گذاشت و برگشت.
با عجله در را به هم زد و قفل در را بست و وارد آسانسور شد.
زیر نور آبی چراغ، نگاهش کردم. چهرهاش آرام بود تحسینش کردم. لبخند زد.
وقتی آمدم توی واحد همچنان همه خواب بودند اما احساس من مثل قبل نبود.
ساعت حوالی دو بامداد است. همه خوابند اما من همچنان خودم را این طرف و آن طرف میکشم تا باقیماندهی کارهای دیروز را انجام دهم و وسیله برای تمیزکاری فردا را جور کنم بگذارم دم در. سبد پیک نیک را خالی میکنم تا سبد نظافت بشود. انواع شوینده ها و برس و اسکاچ را داخلش جاسازی میکنم. جاروبرقی را میگذارم جلوی چشم که صبح فراموشش نکنیم. میبینم سنگین است. کیسه اش را که درمیآورم جر میخورد و آشغالهایش میریزد بیرون. با کلافگی نایلون میآورم تا خرابکاریام را جمع کنم. میروم تا نایلون را بگذارم توی سطل زباله که میبینم پر است. روی کابینت کنار گاز میایستم و از پنجره کوچه را نگاه میکنم. هنوز زبالهها کنار تیر برق است و در کوچه قو نمیپرد. با خودم کلنجار میروم که: 《بیخیال فردا میگذاریم بیرون.》 اما نگاهم به سطل میافتد که درش نیمه باز مانده و انگار التماسم میکند.
با یک دست کلید در خانه را برمیدارم و با دست دیگر سطل زباله را. وارد آسانسور که میشوم، زیر نور آبی چراغ، خودم را میبینم و به چشمان خسته و بیفروغش نگاه میکنم. انگاری دلم برایش میسوزد. قربان و صدقه اش میروم. حالا چشمانش برق میزند.
کلید را توی قفل میچرخاند. در را باز میکند و چند قدمی جلو میرود. گربهای پای تیر دارد سورچرانی میکند. یک دفعه چشمش به مرد میانسالی میافتد که روی زمین نزدیک در یکی از خانههای نزدیک نشسته و چیزی میکشد. یک آن سرزنشها شروع میشود: 《چه فکر احمقانهای بود این موقع شب! بیخیال برگرد برو داخل!》
شاید اگر چند سال پیش بود به حرفش گوش میکرد. اما حالا دیگر مثل قبل نیست. هرچند قلبش مثل قلب گنجشک توی مشت گرفته میطپد، قدم زنان به راهش ادامه میدهد و زبالها را رها میکند و با احساس سبکی برمیگردد طرف خانه.
تمام شد. با عجله در را به هم میزند و قفل در را میبندد و وارد آسانسور میشود. زیر نور آبی چراغ، نگاهش میکنم. چهرهاش آرام است. تحسینش میکنم. لبخند میزند.
وقتی میآیم توی واحد همچنان همه خوابند اما چیزی درون من بیدار شده است.
بعد از اینکه برات کامنت گذاشتم چند بار اومدم باز خورد ها را ببینم اما باز خورد ها منتشر نشده بود . امروز که خانم کیهانی گفت لینک به سایتت بدم اومدم به سایت سر بزنم و اتفاقی این رو هم چک کردم و نمیدونی چقددددددددددددد کیف کردم وقتی دیدم کامنت منم دیدی و با همه ی مشغله ات جواب دادی حتما باید ازش عکس بگیرم و منتشر کنم من از خدا بی نهایت ممنونم که نجمه ی زیبا و مهربون و خانوومی مثله تورو سر راه من گذاشت . همیشه بمون برام بهترینم
سلام به راضیه نازینم.
دیدن پیام تو اسم تو و نوشتههای تو توی این اوضاع شلوغیهای ذهن
به قدری به من انرژی مضاعف میده که نمیتونم برات توصیفش کنم.
فقط باید بگم به داشتنت تو این روزهای سخت افتخار میکنم.
تو بینظیری دختر خوش قلب و خوش قلم
سلام به نجمهی عزیز .ممنونم از این توضیحات کامل
سلام بیتا جان
ممنونم از لطفت.
بی نظیری
نجمه جان خیلی دنبال این پادکست بودم. روز وبینار نتونستم حاضر باشم و باز دنبالش بودم. حالا فهمیدم چرا انقدر دنبالش بودم…چون واقعا انگار برای من حرف می زدی. ازت ممنونم. عالی بود و امیدوارم پر توان ادامه بدی. تبریک می گم بهت. عالی بود
مریم جان سلام
ممنونم از لطف بیکرانی که به من داری
چه قدر خوشحالم که این پادکست برای این روزهای تو مثمر ثمر بوده.
نمیدونی با دیدین پیامت چه قدر خوشحال شدم.
خوش بدرخشی رفیق شفیق!
نجمه جان از متن زیبای شما بسیار استفاده کرده و آموختم.
موفق باشی عزیزم
سلام به زهرای بینظیر و دوستداشتنی!
عزیزدلی!
ممنونم از وقت ارزشمندی که برای خوندن این مطلب در سایت گذاشتی.
برات آروزی موفقیت دارم رفیق شفیق
تکنیک جالبی بود اصلا تا حالا نشنیده بودم
حتما امتحان می کنم
زنده باد کاوه تو بینظیری
سلام نجمه جان
متن خیلی خوبی بود. کار محتوا واقعا سخته ولی تو عالی هستی
مرسی مریم جان تو بینظیری
خوشحالم که اینجایی
خوش بدرخشی
تیترهات منو کشتن دختر 🙂
دمت گرم
تو عزیزدلی
ارادتمند توام
درس پس میدیم در برابر قلم شیوای تو شیواجان
پست بسیار خوشمزهای بود برای من که هم عاشق سوپ هستم و هم ایدهپردازی:)
عزیزدلی مینوجانم
چهقدر از دوستی با تو خوشحالم
باعث افتخاری ایدهپرداز گروه ما
نجمه عزیزم عمیقا به مسئله ای اشاره کردی که گاهی آدم ها از اعتراف به این موضوع وحشت دارند ولی مهارت نوشتن روزی به درآمد تبدیل خواهد شد
سلام به منیرهی نازنین.
دقیقا همینه نکتهسنجی خوبی تو کلامت بود!
به امید موفقیت روزافزونت رفیق شفیق!
چه مقالهای… درست و بجا. دمت گرم! قلمت پر جوهر رفیق..
شیوا شیوا دوست دارم.
بودنت اینجا لابهلای این کلمات به من حس دلگرمی زیاد میده.
الان که دارم این پیامترو میخونم برای انتشار روزنوشت جدید سایت اومدم و انرژی دوچندان شد.
من یادداشتهای روزانهت رو خیلی دوست دارم
و من تو را بیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییشتر از این خطوط و کلمات دوست میدارم.
دارم به این فکر میکنم من تا حالا تو رو از نزدیک ندیدم ولی انگار سالهاست که از وجودت در روزهای زندگیم مطلع هستم
عزیزمممم… منم تو رو دوست دارم. به زودی همدیگرو میبینیم به امید خدا… حتما همینه عززیزم حتما :*
نجمه جان چقدر از این نوشته لذت بردم و باهاش همزاد پنداری کردم. فکر می کنم با این نوشته، علاوه بر خودت حرف دل خیلی ها رو گفتی. قلمت مانا و نویسا.
سلام به امیرحسین عزیز!
دقیقا باهات موافقم هممون در زندگی لحظههایی رو تجربه کردیم که نادیدهگرفته شدیم.
اما به نظرم قشنگیاش این ماجرا به درجا نزدن در اون لحظه است.
عزیزدلی! مرسی که اینجایی برام خیلی ارزشمنده حضورت رفیق شفیق!
پاینده باشی و خرسند.
کلمات را لباس چی چینی کردهای و دای میرقصی..
لباسی پر از رنگ ونقش و چین
کی گفته بلد نیستی برقصی؟ اون موقع ابزار رقصت محیا نبوده حالا که کلامت رو داری و لباسشون کردی بیان ببینن که چقدر قشنگ داری میرقصی دختر…
با لباس قشنگت برقص من از کسانی هستم که ایستاده برات دست میزنم
سلام بر شیوای نازنین.
نمیدونی چهقدر تک به تک کلماتت در من اثر کرد.
تک تک شون رو با صدای نازنینت در ذهنم تجسم کردم.
تو زیباترین شیوایی که هستی که دنیا میتونست داشته باشه.
برات آرزوی موفقیت دارم و میدونم بهترین های این دنیا از آن توئه
بله نجمهی عزیز تلاش و تداوم بتدریج ما رو به نقطهی درخشان زندگی میرساند. پیروز و برقرار باشی.
سلام به بیتای نازنین!
خوشحالم که اینجایی
دقیقا پشتکار و تداوم ما رو به نقطهی روشنی میرسونه.
خوش بدرخشی!
صدای قلبت رو شنیدی که اینجایی. قلبت بهت جسارت داده و میده و پابهپا همراهت خواهد بود. گاهی ممکنه در مسیر صداش رو نشنوی چالشها دچار تردیت کنه. چشمهاتو ببند بخواه که صداش رو بشنوی… مثل همین حالا. سفر بخیر رفیق
شما روحیهی لطیفی داری نجمه جان . بیشک در این مسیر به دستاوردهای ارزشمندی میرسی.
ممنون از حسن توجهت بیتا جان لطف داری به من.
خوش بدرخشی رفیق شفیق
موفق باشی نقاش اجتماع😊😊😊
عزیزدلی معصومهجان
مهارت تو نوشتن روز نوشت و مقاله ستودنی است نجمه جان
خوش بدرخشی.
سلام به مریم نازنینم
چهقدر از بودنت در اینجا خوشحالم
ممنونم از لطفت
بودن در کنار همگروهیهایی چون شما مایهی مباهاته برام
موفق باشی رفیق شفیق
چقدر شبیه هم فکر می کردیم، منم فکر می کردم بعد از تمون شدن درسم قراره یک زندگی بی درد سر و آروم و متوسط داشته باشم، که البته بعدا فهمیدم اینا راضیم نمی کنه
سلام به زینب نازنینم
ممنونم از لطفت که اینجایی با نظرت غافلگیرم کردی.
دقیقا مشکلی که هممون دچارش بودیم توهم موفقیت با درس خوندن
اما خوبه که راه اصلی رو پیدا کردیم.
خوش بدرخشی رفیق شفیق
چقدر عالی گفتی مهم فعل نوشتنه نجمه .سبک نوشتن و لغت های تازه و ضرب المثل هارو عالی بکار میبری چقدر دوست دارم بخونم نوشته هاتو بکر و ناب..
پاورقی : عاشق پی نوشت هاتم🙂🙋♀️
سلام به مریم جان دلجو
نمیدونی چقدر از دیدن اسم نازنینت در بین کامنتهای سایتم خوشحال شدم
جای بسی تقدیر داره
ممنونم از حسن توجهت
نظر لطفته مریم جان بی نهایت ازت ممنونم
موفق باشی رفیق شفیق
سلام نجمه جان چقدر خوب مینویسی.
وقتی ادم کاری رو با عشق انجام میده، کاری رو که با تمام وجود دوست داره، تمام رنجهای مسیر رو خیلی راحت میپذیره. موفق باشی دوست عزیزم.
سلام به مریم جان نیکومنش عزیز
حضورت در این روزهای پرتلاطم برام نقطه روشنه راهه
ممنونم که هستی درکنار تیممون
چه جذاب گفتی دقیقا همینه.
موفق باشی رفیق شفیق
سلام
موفق باشی دوستم.
سلام مریم جان
عزیزدلمی
بسیار عالی نجمه جان
لذت بردم از خوندن این تجربه که فرآیند دگردیسی آدم ها تو عصر بیداریه و خودم هم تا حدودی در حال گذروندن امین مرحله م
موفق باشی و قلمت مانا
سلام به حدسث نازنین
ممنونم از وقتی که برای خوندن این متن گذاشتی
برام خیلی ارزشمند بود.
عزیزدلمی امیدوارم تجربهی ارزندهای برات باشه
نجمه جان دختر پرشوری مثل تو هرجا که باشه موفق میشه…
سلام به تارای نازنینم
ممنون از اظهار لطفت و وقتی که برای خوندن این نوشته گذاشتی
تو بینظیری
چقدر زیبا نوشتی نجمه جان ذهن آدم آزاد میشه که بی هیچ ترسی بنویسه بدون هیچ قضاوتی و نویسندگی یعنی همین
عزیزدلی منیرهی عزیزم
دقیقا نویسندگی نیازمند رهاسازی ذهن از هر گونه قضاوته
برات آرزوی موفقیت دارم
پشتکار تو، نجمهجان ستودنی
سلام به مریم نازنینم
اول تولدت رو تبریک میگم و برات در تمام عرصههای زندگیت آرزوی موفقیت دارم
ممنونم از اظهار لطفت به من
عالی بود، امیدوارم بتونم در خیلی از حوزهها خودم رو از مراحل دوم و سوم نجات بدم.
سلام به مینوی نازنینم
تو بینظیری قطعا همین میشه
شک نکن
وااای نجمه جون تا چشمم به مقالاتت میخوره میخونم و لذت میبرم این خودافشایی شجاعانه بود مرسی
سلام به منیرهی نازنین
جدا که از تلاش تو در زمینهی کتاب نویسی در این روزها لذت میبرم
امیدوارم کتاب چاپی تو رو به زودی ببینم.
موفق باشی
چه توصیف جالبی از نویسندگان بود.
پی نوشتار هم تاثیر گذار بود به امید برگشتن آن روزها
سلام به حسن عزیز.
ممنونم از وقت که گذاشتی برای خوندن این متن.
باید بگم که داستانهایی که مینویسی بسیار عالی بود
قلمت پربار.
عالیه
موفق باشید👌💐
سلام به زینب نازنینم
برام جای افتخار داره حضورت در اینجا
موفق باشی دوست عزیزم
ممنون از مقاله ی پربارتون،حسابی از شما آموختم🙏💐
برای من که تازه شروع به کار کردم خیلی آموزنده بود
سلام به زینب بینظیرم
برام جای افتخار داره
ممنونم که وقت ارزشمندت رو برای خوندن این مقاله گذاشتی
برات آرزوی موفقیت دارم دوست نازنینم
بسیار عالی و دلنشین حس خوب نوشتن را در مخاطب القا کردی .سپاس نجمه جان
سلام به نغمهی بینظیر
ارادتمندم از این جملهی دلنشین.
خوشحالم که اینجایی!
قلمت سرشار رفیق شفیق
چه قدر زیبا توصیف می کنی نجمه جان افرین
سلام به پریسای هنرمند و خوش سلیقه.
ممنونم از حضورت اینجا
ارادتمندم.
زیبایی در نگاه توست رفیق شفیق!
خوش بدرخشی
خیلی خوندنش لذت بخش بود من همیشه مقالاتت و دنبال میکنم یک چیزی من و به سمت هنرمند درونت میکشه به نوشتن با قلم زیبای ذهنت ادامه بده.
سلام به منیرهی نازنین.
ارادتمندم این از لطف و حسن توجه توی عزیزدل.
پاینده باشی!
سلام
خیلی قشنگ بود نجمه و چه نکتهی مهمی رو گفتی. باید خودت بخوای، کاری که با اجبار و چماق بالای سر انجام بشه، نتیجهای در بر نداره.
ممنون
سلام بخ مریم جان نیکومنش نویسندهی فعال و پرکار
من همیشه از این تلاش تو و اسمترارت در نوشتن لذت میبرم و بهت افتخار میکنم.
ممنونم ازت که وقت ارزشمندت رو برای خوندن نوشتهی من گذاشتی.
ارادتمندم رفیق شفیق
به دلم نشیت، ساده، سریع، دوست داشتنی بود
سلام به معصومه جان
ممنونم از نظر لطفت دوست نازنینم.
خوش بدرخشی
عالی بود. حسم خوب شد نجمه جون
سلام به معصومهی عزیزم
خوشحالم که برات مفید و موثر بوده.
دقیقا بعضی وقتها جملاتی از بزرگان ادبیان حال آدم رو به شدت خوب میکنه.
برات آرزوی موفقیت دارم.
درک و پیاده سازی هنر رهایی از دغدغه ها تحسین برانگیزه نجمه جان
موفق باشی و قلمت مانا
ارادتمندم حدیث عزیز
عالی بود .نجمه جان.همه نقاط ضعفی دارند و پذیرش نقاط ضعف اولین قدم به سوی تغییر و خودسازیست.
ممنونم ازت بیتا جان!
دقیقا پذیرش نقاط ضعف اولین گام به سوی خودسازی هست.
موفق باشی
نجمه جانم حسابی سلام.
حسابی از قلمت لذت بردم و حسابی برات آرزوی درخشش بیشتر و بیشتر دارم.
ممنونم ازت زهرا جان.
تو بینظیری.
موفق و پایدار باشی
سلام سرکار خانم رضایی،
تقسیم مطلب به چند قسمت تحت شماره، روش جالب و خلاقانهایست که من قبلا با این فرمت خاص ندیده بودم و برایم جالب بود. به شما از این بابت تبریک میگویم.
گرچه اصل مطلب مهم است و چند اشتباه املایی و نگارشی چیزی از ارزش مطلب کم نمیکند، ولی اگر این چند اشتباه هم رفع شوند، بسیار بهتر خواهد بود.
با آرزوی موفقیت برای شما در مسیر زیبای نوشتن!
سلام به رسول گرامی.
ممنونم از لطفتون.
بله حتما نکات ویرایشی بسایر حائز اهمیت هستند
خوشحالم که براتون مفید بوده.
موفق باشید
منتظر ادامه این مقاله هستم نجمه جان ممنون
حتما منیره جانم
نجمهی عزیز نوشتههای تو همیشه به من ایده میدهد از تو ممنوم.
ممنونم از لطف بیکرانی که به من داری زینب جان
خوشحالم و از این بابت خیلی خوشحالم
موفق باشی
موضوع مهمی است بیصبرانه در انتظار ادامه نطلب هستم.
ممنون
حتما فریبا جانم
موضوع مهمی است بیصبرانه در انتظار ادامه مطلب هستم.
ممنون
سلام نجمه عزیزم ، دلم برات خودت و نوشته هات تنگ شد و چون در اینستاگرام فعالیت نداشتی اومدم وب سایتت.
امیدوارم هر لحظه رو به رشد و رو به درخشش باشی عزیزدلم.
متنت هم خیلی عالی بود،حقیقتش منم زیاد از اینستا خوشم نمیاد بخاطر دلایلی که گفتی و اینکه فضاش مثل سایت مال خودت نیست ، یک جای شلوغه.
می بوسمت با رعایت پروتکل بهداشتی
فروزان عزیزم از دیدن پیامت غافلگیر شدم و به شدت خوشحال.
خدا رو شکر که دوستای درجه یکی چون تو روزی زندگی من شد که در لحظه لحظههای زندگی از ایدهها و تفکراتشون الهام بگیرم.
ممنونم از بابت لطف بیکرانی که همیشه به من داشتی.
عزیزدلی.
برات آرزوی موفقیت و سلامت دارم.
خیلی عالی بود نجمه عزیزم
توی ذهنم جا داری توی قلبم جا داری ولذت می برم از کلماتت ، از نگاه جسورانه ت و از اینکه کلمات رو در نوشتن به خدمت خودت میاری و خیلی قشنگ کنار هم می چینی .
حس خیلی خوبی بهم میده.
ممنونم از تو و وقت ارزشمندی که برای خوندن متنها و نوشتههای من میگذاری.
چهقدر چیدمان جملههات کنار هم رو دوست داشتم
ممنونم از تو
بهت افتخار میکنم
سلام
کاملا طریف و منطقی و درست نوشته ای
موفقیتِ محتوایی همراهت نجمه جان💗🌺
ارادتمندم شکوه نازنین.
برام حضورت در اینجا یک دنیا ارزش داره!
برات آروزی موفقیت و سادکامی دارم.
طریف را ظریف بخوان
از آثار کم سویی نور چشم
😅
هیچ اشکالی نداره منم توی کامنت قبلی، شادکامی رو سادکامی نوشتن که بگم اینا به سوی چشم ربطی نداره
گاهی از خلاقیت نوشتاریه!
عزیزدلمی و بهت افتخار میکنم!
نجمه جانم درست می گویی.
از چت و زمان گذاشتن در اکسپلور در زندگی من خبری نیست.
حتی با مادرم هم به ندرت تلفنی هم کلام میشوم که موجب گله مندی اوست این روزها.
و باز هم دقایق مثل برف در مشتم آب می شوند.
ممنونم از وقت ارزشمندی که برای خوندن این متن گذاشتی.
آره منم با سرعت عبور زمان موافقم اما مطمئنم در طول روز کارهایی هست که با انجام ندانش، میتونیم زمان برای نوشتن از خودمون بخریم.
من مطمئنم که تو در تنظیم زمان و استفاده مفید ازش درجهیکی.
بهت افتخار میکنم!
نجمه ی عزیزم عالی بود
لذت بردم،شور تایپ کردن و حسی که کلمات از درونت می جوشید تا بنویسی رو با تمام وجود حس کردم.
خوشحالم نوشته هات جوون دار و قوی هستن،و یک روز که کتابت چاپ شد پُزتو میدهم که نجمه دوست منه.البته الانم به داشتنت افتخار می کنم.
😘😘🌷🌷🌷❤❤🌹❤🌹
سلام نجمه ی عزیزم
امروز آقای قائدی خواستن که اسم مون رو توی گوگل جستجو کنیم،وقتی من به پست شما رسیدم بسیااااار ذوق کردم دوست نازنین من.
برات همواره بهترین ها رو از خدا میخواهم.
🌷🌷🌷🌷🌷
سلام فروزان عزیزم.
ممنونم از تو که انقدر درجهیک و بینظیری.
خیلی بهت افتخار میکنم.
نجمه جان خیلی لذت بردم از این مطلب زیبات دوست من
امیدوارم موفق باشی و بدرخشی مثل همیشه
سلام راحله جان
ممنونم از مهرت
ارادتمندم دوست نازنینم
سلام من خودم یکی از مشکلاتم مثلا نوشتن فقط با کامپیوتر هست و اصلا نمیتونم تو گوشی تو سایتم بنویسم و منتشر کنم
سلام سعید جان
اتفاقا از یک طرف خوبه که.
با توجه به اینکه مدام پشت سیستم هستی و در حال کار کردنی، راحت میتونی یادداشتهای روزانهات رو بنویسی.
ممنون که ما رو با نجمه رضایی بیشتر آشنا میکنی” نوشتههای تو همیشه برای من دوست داشتنی هستند.
سلام زینب جان امیدوارم حالت خوب باشه
ممنونم از مهرت و وقت ارزشمندی که برای خوندن نوشتههای من میگذاری.
قلمت مانا!
من هميشه با بازنويسي درگيرم و خودتون هم مي دونيد. بنظرم راهكار هاي جالبي بودند و اطمينانم را براي بازنويسي بيشتر مي كنند.
بلکا باورم میشه که سختترین کار ویرایشه.
چون ما دیگه در حکم نهویسنده عمل نمیکنیم اینبار در نقش خواننده عمل میکنیم.
پس مسلما کار سختیه که بخواییم کلماتمون رو بکشیم.
اما کار سخت رو باید بالاخره انجام داد چاره چیه؟
سلام کتاب بردار اینها را بنویس مرحوم کیانوش را تا حدودی امشب رفتم جلو و بعد آمدم ببینم در فضای مجازی چه گفته اند از حالات و بیانات آن جناب که اسمش را از دوران ابتدایی آویزه گوش مان کرده بودند و شعر معروف اش را
به هر حال جالب بود کیسه کشی سفتی به تن همه مالیده و رفته و بزرگان قوم در ادب و نظم و نثر ، را قدری تمثالشان را البته خط خطی کرده تا بماند یادگار ،،، برای ماها که همه را عزیز می داریم، و البته دیگر به جایی رسیده ایم که بفهمیم دوران سمبل سازی و شخصیت پرستی گذشته و لی باز هم همه شان عزیز اند و دوست داشتنی ،،،،،،یادشان گرامی باد
آقای صادقی عزیز دردود بر شما.
این مقاله را برای استاد کیانوش نوشتن و پیام امشب شما به من یادآور کرد که دینی که روی گردنم هست رو ادا کنم.
و مقالهای مفصل در رسای این استاد عزیز بنویسم.
ممنونم از اینکه اینجا هستید و در افکار شما آثار استاد کیانوش ریشه دوانده.
موفق و پیروز باشین.
یاد استاد گرامی باد.
می دونی نجمه، زندگی همیشه جالب و پر ماجرا بوده. هر لحظه از زندگی یک ماجراجویی داره و زندگ تو هم پر است از ماجراهای ریز و درشت.
وای بلکا باورم نمیشه این پادکست درست در اولین روزهای منه که به طور جدی اومدم سمت نوشتن.
چهقدر خوشحالم کردی که تا این پایین اومدی.
بهت افتخار میکنم.
تو بینظیری دختر.
چقدر واضح و دلچسب گفتی نجمه جان… و چقدر کاربردی و مفید… من عاشق ایجاد تعلیق در داستانم… به گمانم داستانی که کشش کافی برای بیدار نگه داشتن مخاطب به وقت مطالعه ندارد صرفا پرت و پلایی تکراری است و تمام.
محدثه باهات کاملا موافقم.
تعلیق در داستان خیلی مهمه.
چون مخاطب مهمترین عنصر توجه نویسنده است.
خیلی نظرت برام ارزشمنده عزیزدلم.
من با خواندن پستهای شما چنان سر ذوق میآیم که نهایت ندارد. زندگی در تکتک کلماتت موج میزنه نجمه جان… انصافا کیف میکنم از اینکه جملات شما را میخوانم (:
سلام محدثه دیدن اسم نازنین تو در اینجا منو چهقدر سر ذوق میاره.
تو خودت بینظیری هنرمندجان.
ممنونم ازت که هستی در کنارم.
خوشحالم برات مفید بوده دختر تو فوقالعادهای.
ختم کلام، گل گفتی.
ممنونم ازت اباصالح
تو فوقالعادهای
مرسی نجمه جان تمام دغدغهخای من در این روزها در این مقاله منعکس شده. سپاس از رهنمونخای دوسنانهاتان
سلام سلام معصومهجانم.
امیدوارم ایام به کام باشه.
باهات موافقم دغدغهی این روزهای هممون.
اما موافقی دغدغهی شیرین و لذتبخشیه؟
متاسفانه خیلی از آدم ها، گاهی بدون دونستن ضرری که این نوع اندیشه به وجه های مختلفی از زندگی شان می زند، در دام این افکار می افتند و خلاصی از منفی گرایی برایشان سخت می شود.
بلکا باهات موافقم!
عدم دانستن یا حتی تظاهر بهش هست که ما رو خیلی وقتها به دام میندازه.
ممنونم ازت.
من به شخصه بر این باورم که آدم ها برخی ویژگی هایی دارند که از نظر بعضی ها خوب و از نظر بعضی ها بد پنداشته می شود. حتی آدم ها ویژگی هایی هم دارند که فقط و فقط از نظر خودشان بد بنظر می آید یا حتی برعکس، فقط از نظر خودشون خوب بنظر می آید.
اما مهم اینه که اگر چاله ها نبود، تپه ها هم معلوم نمی شد.
بلکاجانم تو فوقالعادهای.
چهقدر به داشتنت افتخار میکنم.
جملهی قشنگت هنوز تو ذهنمه!
اگه چالهها نبودن، تپهها هم معلوم نمیشدن!
خانم رضایی عزیز واقعا خیلی خوب و ساده توضیح داده بودین.
سلام لیلا جان ممنونم از لطفت.
خیلی خوشحالم که برات مفید بوده عزیزم.
برات آرزوی موفقیت دارم!
نجمه جان خیلی عالی هستید امیدوارم بتونم با خوندن مقالات شما و به کاربردن توصیه هاتون توی مسیر نویسندگی قدم های محکم تری بردارم
جملات قصارت بسیار به دلم نشست نجمه جان. قطعا” تو نویسندهی توانایی هستی. برقرار باشی.