هذیان دوم
هذیان ذهنی
پنجره بلند شد
من روی زمین خوابیدهبودم
داشتم دندان میزدم کاشیهای روی یک فرش
گلهای قالی از آب بیرون آمدند و پژمردند
یک قفسه گلی در زندگی شکست
دیروز یک کبریت از یک کافه بیرون آمد و سرش را کشید روی آسفالت و سیگاری را روشن کرد
سیگار نشست روی لب یک رهگذر دودش با دود کبریت یکی شد و هوا رفت
بویش به مشام من رسید
من خودم را باختم
بازگشتم به سالهای دور از تو
سالهایی که سنگها را میتراشیدند
شاید هم من خودم جای سنگها، سالها را تراشیدم
اتاق تاریک روی من دراز کشید
سرسرای بزرگی پرکرده بود تاریکی روی اندام خفتهام
او خفته بود یا من
صندلی خودش را در کنارم آراسته بود
داشت آرایش غلیظ میکرد
توی تاریکی رژ قرمزی به تن زده بود
دیوارهای اتاق چشمهایشان را بازکردند و گوشها را تیز
فکرم پر از خاطرهای شد که دردم درآمد و رفت نشست کنج اتاق
کنج اتاق که نشست چرت زد
چطور باید این خاطر به درد نشسته را قبول میکردم
تنهایی از من میترسد نه من از تنهایی
زندگی شگفتیاش را برده بازار به حراج زیرقیمت بفروشد
ادبیات هم که باید خواندهشود و نوشتهشود
منگی دارد توی سرم چرخ میخورد
چه چیزی دارد مرا از تو مینویسد
تنهایی دارد از من هم فرار میکند
شب پر است از سیگار به دستان
خودش هم سیگار به لب گرفته است و دارد برای مهتاب دودش میکند
ترکیبی عجیب دارد از نور مهتاب افتاده بر اندام تاریکم پدیدار میشود
واقعیت زندگی در یک کافه قنادی صورتی است.
واقعیت زندگی از جایش که بلند شد با خیز بزرگی همه ی اخبار توی روزنامه را برداشت و از نو نوشت
آمده بود از احوال روزگار ایراد منطقی بگیرد.
کیکهای قنادی داشتند به دور از چشم قناد به واقعیتهای زندگی با حیرت مینگریستند.
یکی هم آمد برای کیکهای قنادی پشت ویترین دلایل جامعهشناسی آورد.
من هنوز دارم درد درآمدهی کنج اتاق دلداری میدهم.
آنقدر دلداری میدهمش که گلویم به خس خس افتاد
خس خس هم دیگر به گلویم بی اعتنا شده
دارد توی این بحبوحه از آب گلآلود ماهی میگیرد.
دکان هر چه دلداری است را همین خس خس گلویم تخته کرده است.
دارم به آرایش غلیظ صندلی کنار تخت توی تاریکی نگاه میکنم
باید این آرایش خام پخته شود وگرنه به کابوسهای تنم می رسد.
آخرش میدانم این درد درآمده گوشهی اتاق پاکت سیگارش را باز میکند و کبریت کف خیابان میآید و سر سوختهاش را میچسباند به سیگار روی لب این درد درآمده اما روشن نمیشود
روشن نمیشود اما بویش به مشام من میرسد.
تاریکی اتاق روی من دراز کشیده است.
اتاق تاریک است و خودش را توی آینه نمیبیند.
آخرش نفهمیدم اتاق تاریک بود که درآینه دیده نشد یا آینه خاموش بود که تاریکی اتاق درش نیفتاده بود
چه میدانم!
هر کسی وظیفهای دارد حتی همین آینه که تاریکی را درآغوش گرفته است.
دیدگاهتان را بنویسید